سپهرغرب، گروه سیاسی: صفحه اینستاگرام مرزوبوم روایت دکتر سید مسعود خاتمی از رشادت شهید، آیتالله سعیدی را منتشر کرد. در سالهای 42 و 43 من تقریبا ده سالم بود. بعدا که به تهران رفتم، با افکار برادرم، آقا سید مرتضی، بیشتر آشنا شدم و اولین بار او من را به منزل آقای سعیدی برد. در خانه آیتالله سعیدی، عکس بزرگی از امام دیدم که خیلی توجهم را به خودش جلب کرد، ولی او را نشناختم. ابعاد عکس یک متر در نیم متر بود. گفتم: «این عکس کیست؟!» اخوی گفت: «ایشان قائد و زعیم ماست. پرسیدم: «اسمش چیست؟ جواب داد: آقای خمینی، بعد از آن، ساواک آیتالله سعیدی را دستگیر کرد و آن عکس بزرگ را هم با خودش برد، از آن زمان، افکار آیتالله سعیدی روی من اثر گذاشت. خدا رحمتش کند. انسان عجیبی بود. یکپارچه مجذوب امام شده بود. آقای سعیدی خیلی سرزنده و به روز بود. آنطور که یادم میآید، مسجد خیلی فعالی هم داشت. البته منع شده بود که در منبر سخنرانی کند، اما دستبردار نبود. میایستاد و سخنرانی میکرد. میگفتند: تو اصلا منبر نرو! ایستاده سخنرانی میکرد. بعد گفتند: این جوری هم سخنرانی نکن! نشسته سخنرانی میکرد [با خنده]! درست است که ساواک ایشان را شهید کرد، ولی ایشان هم پدر ساواک را درآورد. زمانی ساواک به ایشان گفته بود: تعهد بده که از آقای خمینی اسمی نبری. یک بار سخنرانی مفصلی کرد و گفت: دستگاه از من تعهد گرفته که اسم حضرت آیتالله العظمی خمینی را نبرم، ولی شما بدانید که هروقت گفتم حضرت آیتالله العظمی، منظورم ایشان است و صلوات بفرستید. اینطور نبود که کوتاه بیاید. یک بار در عالم بچگی به حاج آقا وثوق گفتم: آقا، شما چرا مثل آقای سعیدی مبارزه نمیکنید؟ ایشان گفتند: حق با شماست، ولی آقای سعیدی اگر یکی بخورد، یکی میزند. من اگر دوتا بخورم، یکی هم نمیتوانم بزنم. به هر حال آیتالله سعیدی آدم عجیبی بود و خیلی قاطع حرفهایش را میزد. مردم محله غیاثی تهران هم به او علاقه داشتند و بعضی وقتها مشکلات اجتماعیشان را به ایشان میگفتند. رژیم هم نتوانست او را تحمل کند و در سال 49 او را در زندان به شهادت رساند.
|