کد خبر : 47065 تاریخ : 1400/7/24 گروه خبری : فرهنگی |
|
میهمان کتاب |
|
حکایت صیادی که خود را در گیاه پیچید و دستهگل بر سر نهاد صیاد گفت: اینکه تو میگویی حکم مطلق نیست، زیرا انزوا اگر هم مذموم باشد، از آمیزش با بَدان که بَدتر نیست. آیا تا به حال دیده ای که سنگ و کلوخ صحرا کسی را گمراه کند؟ ولی از مردم جفاکار دنیا گمراهیهای بسیار سر بر زند. پرنده گفت: اشتباه میکنی، اگر در جامعه به سر بردی و گمراه نشدی، هنر کردهای. واِلا از ترس گناه به بیغولهها رفتن شرط هدایت نیست. صیاد گفت: بله، به شرط آنکه بر عوامل شرآفرینِ جامعه غالب آیی. ولی اگر چنین قدرتی را در خود سراغ نداشته باشی، همان بهتر که به کُنجِ انزوا پناه بری و بهعلاوه برای آنکه راه را از چاه تمیز دهی، نیازمند رفیق صادقی. حال بگو ببینم در این زمانه کو رفیق صادق؟ پرنده گفت: اساس سلوک صِدق قلب است و نه رفیق طریق. تو صادق باش، رفیقان صادق تو را مییابند. بحث میان آن دو بالا گرفت. پرنده چون گرسنه بود، دانهها را زیر نظر داشت و ناچار از صیاد پرسید: این دانههای گندم از آنِ توست؟ صیاد گفت: نه، از آنِ طفلی یتیم است و چون قیم ندارد، آنها را موقتاََ به منِ زاهد سپرده است و میدانی که خوردن مالِ یتیم هم حرام است. پرنده چون از گرسنگی بیطاقت شده بود، گفت: ولی من درحال حاضر در اضطرار به سر میبرم و شرعاََ به قدرِ سد جوع جایز است از آن بخورم. صیاد گفت: حتی شخصِ مضطر هم اگر خویشتنداری کند، بهتر است و حال که میخواهی از آن بخوری باید تعهد کنی که بهای آن را بپردازی. بدینترتیب صیاد آن پرنده را فریب داد؛ پرنده که صبر و قرار نداشت، قبول کرد و همین که آمد دانهها را برچیند، به دام افتاد و آه و حنینش بلند شد. |
لینک | |
https://sepehrgharb.ir/Press/ShowNews/47065 |