کد خبر : 47240 تاریخ : 1400/7/27 گروه خبری : درهای دری |
|
مهمان کتاب |
|
حکایت وصف ضعیفدلی و سستی صوفی سایهپرورد مجاهدهناکرده یک صوفینمای نازپرورده و داغ عشق حقیقی نچشیده که از تصوف فقط به ظواهر آن دل خوش کرده بود و از اینکه عدهای از عوامالناس اطراف او را گرفته و عزت و احترامش مینهادند، سخت مغرور و متوهم شده بود. روزی بادی به غبغب انداخت و به خود گفت: ما که قهرمان بیرقیب جهاد اکبریم، یعنی بیش از هرکس نفس اماره را مقهور کردهایم، بهتر است که قهرمانی خود را در جهاد اصغر نیز به اثبات برسانیم. یعنی حربیان را نیز قلع و قمع کنیم. پس به جنگاوران سفارش کرد که هرگاه جنگی رخ داد، ما را خبر کنید که در جنگاوری و دلاوری بدیل و نظیر نداریم. از قضا طولی نکشید که جنگی پیش آمد و او خفتان جنگی به تن کرد و سلاح به دست گرفت و همچون یل سیستان به راه افتاد و به صف جنگجویان پیوست. هنوز دو لشکر به هم نزدیک نشده بودند که غریو و غوغای پیکارگران و شیهه اسبان و چکاچاک سلاحها برخاست و رعبی در دل آن پهلوانپنبه افکند، بهطوری که یکسره روحیه خود را باخت و برای آنکه رسوا نشود، بهانههایی چند تراشید تا در خطوط مؤخر جبهه در خیمهها بماند. جنگجویان سلحشور به آوردگاه شتافتند و مردانه جنگیدند و دشمن را منهدم کردند و سالم بازگشتند و مقداری از غنیمت جنگی را نیز به رسم استمالت به آن مدعی دادند. اما او آن غنیمت را با خشمی تمام به زمین انداخت. گفتند چرا اینقدر غضبناکی؟ گفت ما سخت ناراحتیم که چرا توفیق جهاد دست نداد. آخر ما مرد جنگیم، وقتی جنگجویان دیدند او تا این اندازه شیفته پیکار است، برای تسلای خاطرش گفتند برو یکی از اسیران را که دستهایش را نیز بستهایم، بکش تا تو نیز در این راه خونی ریخته باشی. مدعی بر هیئت یلان شجاع از جای برخاست و با گامهای پهلوانانه سراغ اسیر رفت. جنگجویان هرچه منتظر ماندند از او خبری نشد. پس با تعجب به یکدیگر میگفتند: چه شد؟ کجا رفت؟ آخر کشتن یک اسیر که اینهمه معطلی ندارد. تا اینکه یکی از سلحشوران رفت تا ببیند اوضاع از چه قرار است. واقعاً منظره غریبی بود، دید که مدعی بیهوش بر زمین افتاده و اسیر با دستهای بسته روی او. جنگجویان آمدند و اسیر را کشتند و پیکر بیهوش مدعی را به خیمه آوردند و با آب و گلاب به هوشش آوردند و از او سؤال کردند: بگو ببینیم ماجرا چه بود؟ مدعی گفت والله وقتی خواستیم کارش را یکسره کنیم، چنان نگاه مهیب و سنگینی به ما انداخت که از هیبت آن نگاه بند دلمان پاره شد و بیهوش شدیم و دیگر نفهمیدیم چه شد تا اینکه الآن خود را در خیمه میبینیم. جنگجویان با لحنی طنزآمیز بدو سفارش کردند تو که زَهره پیکار نداری، همان بهتر که در خانه بنشینی. «عِرض خود میبری و زحمت ما میداری». |
لینک | |
https://sepehrgharb.ir/Press/ShowNews/47240 |