کد خبر : 47515 تاریخ : 1400/8/5 گروه خبری : فرهنگی |
|
میهمان کتاب |
|
داستان رحمت خدا از مثنوی معنوی مولانا من تو را کی گفتم ای یار عزیز/ کاین گره بگشای و گندم را بریز؟ آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ پیرمرد نشست تا گندمهای به زمین ریخته را جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانههای گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش کرد. تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه (مولانا) |
لینک | |
https://sepehrgharb.ir/Press/ShowNews/47515 |