میگویند روز عاشورا حر بن یزید ریاحی، آن شیر میدان رزم، وقتی که بر زمین افتاد، حضرت عشق، سرِ شکسته خونینش را به آغوش کشید و با پارچهای زخم آن را بست و در دمادم لحظات عروج، او را چنین گفت که أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً، تو آزادهای همان سان که مادرت تو را آزاده نامید. چه میدانیم، شاید آن هنگام که شهیدِ امتدادِ عصر عاشورا، آنگاه که زیر سُم تانکها لگدمال میشد چشم به چشمان مبارک سالار شهیدان گشوده و این را شنیده بود که ای علمالهدی، براستی که علمدار هدایتی! همانگونه که اجدادت اینگونه سلالهتان را نام نهادند. شهیدی 22 ساله که فرمانده سپاه و علمدار هویزه شد، مرد جوانی که نهجالبلاغه در رگهایش جریان داشت و پیکر ارباً اربایش را 16 ماه پس از شهادت غیورانهاش و در حین شکستن حصر منطقه در حالی که قرآن کوچکش را به آغوش کشیده بود شناسایی کردند، قرآنی با امضای روحالله خمینی و علی خامنهای! مطالعه این گزارش به جوانانی که دغدغه فرهنگی دارند به شدت توصیه میشود! راوی این قصه، فرمانده جنگ یا سردار نیست، آنچه میخوانید خاطرات چند روز از شیرینی روزهایی است که علمدار هویزه در کام اهواز به یادگار جا گذاشته است؛ خانم چاوشی، به روزهای دبیرستانش نقب میزند، به آن روز که شهید علمالهدی میهمان ناخوانده مدرسهشان شد: آن روزها اینطور نبود که آشنایی همه از دین در سطح خیلی بالا باشد، یادم میآید دوم دبیرستان بودم که شهید علمالهدی به مدارس میآمد و از هر مدرسه 4 دانشآموز را انتخاب میکرد که به آنها درس یاد بدهد! ما در مدرسه درس میخواندیم اما نه آن درسی که وقتی نوبت حضور در دانشگاه رسید بتوانیم تمام قد از دین و اعتقادتمان دفاع کنیم، شهید علمالهدی هم سخت اصرار داشت که باید قوی بار بیاییم تا بتوانیم در برابر جریانها استقامت نشان دهیم. خیلی دوست داشتم یکی از آن چهار نفر انتخابی مدرسهمان بشوم؛ اینکه حرفهای جدیدی بشنوم و به چیزهای متفاوتی فکر کنم برای دختر آن روزها که غیر از خانه و مدرسه چیزی ندیده بود میتوانست هیجانانگیز باشد، محل آموزش، دانشگاه منطقه سه گوش اهواز بود. دانشگاه قبل از دانشگاه فقط من نبودم، دختران و پسران دیگری هم برای این پروژه تربیتی فرهنگی شهید علمالهدی که کاملا خودجوش ایدهپردازی شده بود انتخاب شده بودند، نوجوانهای نهایتا 16 سالهای که از قرارِ تجربه محیط دانشگاه آن هم قبل از ورود به دانشگاه در پوستشان نمیگنجیدند. یاد آن موقعها که میافتم با خودم میگویم عجب جوانانی بودند این شهید علمالهدی و رفقایش، اصلا انگار دانشجو بودن برایشان تعهد ایجاد کرده بود که حالا محکمتر پای انقلاب بایستند، آن هم با یک دنیا ایدههای فرهنگی خلاقانه. کلی درس برای ما در نظر گرفته بودند، دانشجوهای انقلابیایی که هر کدامشان استاد یک درسمان شده بود، جوانانی مانند علمالهدی، مجدزاده و مرعشی که مسیرشان به شهادت گره خورد. علمالهدی در کلاس نوبت کلاس استاد علمالهدی رسیده بود، پشت نیمکتها آرام و قرار نداشتیم و مدام از همدیگر میپرسیدیم یعنی امروز چه چیزی را میخواهند به ما یاد بدهند؟ در که باز شد، شهید علمالهدی با فروتنی وارد کلاس شد، همانطور که نگاهش را به زمین دوخته بود با صدایی که اقتدار عجیبی در آن موج میزد پرسید: دوست دارید چه چیزی را به شما آموزش دهیم؟ ما که سردرگم بودیم، با این سوال سردرگمتر هم شدیم، همانطور که نگاههای پرسشگرمان را بین همدیگر ردوبدل میکردیم به سکوت محضی دچار شدیم که سرِ شکستن نداشت. آقای علمالهدی که انگار موضوع را متوجه شده بود، پیشنهاد داد که بین احکام و نهجالبلاغه یکی را انتخاب کنیم، آن موقع هم با توجه به اینکه شناخت کاملی از دین نداشتیم ترجیح دادیم که احکام را آموزش ببینیم. تلاش فرهنگی وقت و امکانات شهید علمالهدی محدود بود، خصوصا برای اینکه بخواهد چند جلسه از پروژه مهم فرهنگیاش را صرف آموزش احکام دین بکند اما خدا را گواه میگیرم که بدون آنکه به رویمان بیاورد که اصلا هدف از جمع شدن اینجا چیز دیگری است هر آنچه از احکام را که باید، به ما آموزش داد. حالا شما کار فرهنگی را ببین، نیامد که بر سرِ ما تازه دین را فهمیدهها بکوبد که بیا و سیاست را بشناس یا فلان شان نزول آیه آن سوره را برایم بگو، حتی به رویمان نیاورد که هیچ جریان ضد انقلابی را نمیشناسیم، بلکه خیلی ساده فقط یک پیشنهاد داد، جمله ساده اما به شدت تاثیرگذاری که هنوز پس از سالها از خاطرم نرفته، او به ما شخصیت و هویت داد، اینکه نظر بدهیم و تصمیم بگیریم چه چیزی را بشنویم یا نشنویم. شهید علمالهدی بعد از آخرین جلسه احکام رو به ما گفت: حالا نظر شما چیست که کمی از نهجالبلاغه برایتان بگویم؟ از خطبه امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام؟ نهج بلاغت چطور سوال علمالهدی میتوانست بیجواب بماند وقتی که این حجم از اعتمادسازی بین ما و حماسه فرهنگی او ایجاد شده بود، او به خواسته ما احترام گذاشت ما هم ناخوادآگاه جذب خواسته او شده بودیم. شاید برای نوجوان آن موقع که تازه احکام دینش را متوجه شده شنیدن و خواندن نهجالبلاغه سختترین کار دنیا باشد اما شهید علم الهدی آنقدر شیرین و مناسب سن ما خطبهها را بیان میکرد که تا به خودمان میآمدیم ساعتها پای صحبتهایشان نشسته و یک دنیا حکمت را از بر شده بودیم. کار به جایی رسید که مایی که اصلا دوست نداشتیم سر کلاس سنگینی چون نهجالبلاغه بنشینیم چنان محو شرح و بیان کلام مولا شده بودیم که حتی با زدن زنگ میانی هم حاضر نمیشدیم کلاس را ترک کنیم. خیلی اوقات پیش میآمد که استاد کلاس بعدی نیم ساعت از وقتش میرفت اما درِ کلاس میایستاد و درس نهجالبلاغهمان با شهید علمالهدی را قطع نمیکرد. عاشق شدیم دفعه بعد که آقای علمالهدی سر کلاسمان آمد، آنقدر در جلسه قبل در ما اشتیاق ایجاد کرده بود که حالا ما بودیم که اصرار میکردیم آقا شما را خدا، فقط به ما نهجالبلاغه یاد بدهید، از شما خواهش میکنیم. شهید علم الهدی هم که میخواست یادمان بدهد هیچ چیزی را به خاطر جوزدگی انتخاب نکنیم چند بار این سوال را تکرار کرد که چرا میخواهید درس نهجالبلاغه بشنوید؟ ما هم که واقعا هیچ آشنایی آنچنانی با فکر و منش اهلبیت و نحوه زیست و حکومتداری امام علی نداشتیم به او گفتیم که تازه بعد از شنیدن حرفهای شما از نهجالبلاغه بود که فهمیدیم مولا علی علیهالسلام غیر از سرِ شکافته و خونِ به ناحق ریخته شدهاش حرفهای بزرگتری دارد که ما از آنها غافلیم، ما آن موقع عاشقی را یاد گرفتیم و عاشق امام علی علیه السلام و نهج البلاغه شدیم، انگار این کتاب مقدس در رگهای شهید علم الهدی جریان داشت و او سرخی خونش را جوانمردانه برای دانستن بیشتر، به ما میبخشید. دار و ندارم الآن که از نظر بُعد زمانی سالها از آن روزهای پرثمر فاصله دارم ولی وقتی خود و زندگیام را مرور میکنم میبینم تمام دار و ندار من از آن ایده فرهنگی شهید علم الهدی و کلاسهای نهجالبلاغهاش است. اگر الآن و حوالی تهاجم فرهنگی از نعمت سلامت دین فرزندانم برخوردارم همه ریشه در آموزشهایی دارد که چند جوان دانشجوی انقلابی بی هیچ چشمداشتی و تنها در راه گسترش مفاهیم اسلام در اختیارمان قرار دادند، آن هم در روزهایی که اگر میگفتند به ما ربطی ندارد کسی ملامتشان نمیکرد! من مدیون آقا علم الهدی هستم چون ایشان بودند که ما نوجوانها را با اهل بیت و خط فکریشان آشنا کردند. بسیجی شهید علم الهدی ما را وارد وادی کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی کردند و یادم میآید که همیشه به ما تاکید میکردند حالا که اسمتان را بسیجی گذاشته و خودتان را بسیجی میدانید فقط به زدن اعلامیه و پوستر و اینطور کارهای فرهنگی در حوزه بسیج اکتفا نکنید چون بسیجی بودن باید در تمام شان و شئون زندگی شما رسوخ کند. شاید شنیدن این جملهها عجیب باشد اما تعریف آقای علم الهدی از شخص بسیجی کسی بود که در خانه به مادرش کمک میداد و جلوی پای او بلند میشد، کسی که به اندازه، به خوشیها مبتلا میشد و اسراف در زندگیاش معنایی نداشت. به نظر من الآن خیلی از این مسائل فاصله گرفتهایم؛ ما باید یاد بگیریم که شهید علم الهدی و امثال ایشان توانستند بچههایی را بسازند که تربیت کننده نسلهای انقلابیاند، پس ما هم میتوانیم. بسیجی و انقلابی بودن و انجام کارهای فرهنگی، محدود به اداره یا محل خاصی نیست بلکه هرکس باید به قدر توانش در برابر هجمههای دشمن سینه سپر کند؛ اینها درسهایی بود که ما نسل قدیم از فکرهایی یاد گرفتیم که جهان را بلندتر از آنچه میبینیم دیدند و علیوار زندگی کردند، جوانان غیوری که با دستان خالی اما لبیک گویان دل به میدان جهاد زدند و با دستان پر از نیکی به دیدار معبود حقیقی شتافتند، دلاورانی چون شهید علمالهدی که نهجالبلاغه در رگهایشان جریان داشت و با پیکری خونین علمدار حماسه هویزه شدند.
|