زندگیاش با سیدرضی، عاشقانه شروع شد و عاشقانه ادامه دارد. حتی حالا که 10 ماه از شهادت همسرش میگذرد چیزی عوض نشده است. همیشه حضور سید را در زندگی کنار خودش حس میکند. شاید بیشتر از زمانی که هنوز سیدرضی شهید نشده بود. در تمام 40 سال زندگیشان حتی یک ساعت وقت سید را برای خودش و بچههایش نگرفته بود. تمام مسئولیت فرزند معلولش با خودش بود. سید رضی همیشه به مهنازسادات میگفت: خوش به حالت. تو این بچه را به تنهایی بزرگ کردی، جای تو بهشت است، آن دنیا من را شفاعت کن. *زنی که همسرش را وقف مقاومت کرد وقتی سیدرضی شهید شد، سیدحسن نصرالله یکی از نیروهایش را به منزلش فرستاد. پیام سیدحسن را که به مهناز سادات داد، مرهمی شد بر داغ دلش. سیدحسن پیام داده بود: به خانم و بچههای سیدرضی سلام برسانید. بگویید که ما را حلال کنند. در این 40 سال این خانم اصلاً وقت سیدرضی را نگرفت. با تمام مشکلات زندگی با وجود فرزند معلول جنگید و موفق شد. از خانم سید رضی بپرسید مالی، جانی هر کاری دارند برایشان انجام دهیم. مهناز سادات با شنیدن پیام سیدحسن کمی آرام گرفت. در جواب پیام برای سیدحسن نصرالله نامهای نوشت و از او تشکر کرد. در نامه برای سید نوشته بود: من ساعتهای عمر سیدرضی را هدیه کردم به جبهه مقاومت. نه فقط الان، 40 سال ایشان در جبهه مقاومت بود. من هم در جبهه مقاومت. نوع کارمان فرق میکرد. ایشان پدر بود رفت. ولی من هم پدر بودم و هم مادر. هم خدمت به مقاومت کردم و هم پشتیبانی از خانمهایی که در دمشق بودند. پیش از این هم سه، چهارباری سیدحسن را حضوری ملاقات کرده بود. 25 سال در سوریه زندگی کرده بود و حدود 9 سال در لبنان. سیدحسن وقتی دعوتشان میکرد معمولاً بهصورت گروهی بود. 20 خانواده، 10 خانواده، دو خانواده برای دیدن سید حسن میرفتند. آن زمان پسر بزرگش صادق دوم راهنمایی بود. محمدرضا پسر دومش پنج سالش بود. معلولیت صددرصد ذهنی داشت و بسیار ناآرام و مریض بود. ماه رمضان بود که سیدحسن نصرالله خانوادههای ایرانی را برای افطار دعوت کرد. وقتی سیدحسن وارد شد، سراغ تکتک خانوادهها رفت و با آنها احوالپرسی کرد. از خانمها به طور ویژه تشکر کرد که همسران شما معمولاً در خانه نیستند و شما تحمل میکنید؛ مشکلات دوری از وطنتان و بقیه مشکلات را به خانواده سیدرضی که رسید رو به مهنازسادات کرد و گفت: آقای سید رضی از برادران عزیز دل من هستند. *هدیه سیدحسن نصرالله به همسر سید رضی آشنایی سیدحسن نصرالله و سیدرضی موسوی برمی گشت به سال 64. سیدرضی با اولین گروهی که به لبنان رفتند راهی شد. در آن زمان عباس موسوی فرمانده مقاومت بود. آشنایی دیرینه داشتند. ولی 10 سال پیش آخرین باری بود که مهناز سادات سیدحسن نصرالله را ملاقات کرد. در آن دیدار نزدیک 40 تا خانواده بودند. سیدحسن وقتی مهناز سادات را دید، از سید رضی خیلی تعریف کرد و گفت: خانم سیدرضی هم یک فرزند معلول دارند که واقعا خودش به تنهایی بزرگ میکند. سیدحسن کنار هر خانوادهای چند دقیقه میماند و با آنها عکس یادگاری میانداخت. مهناز سادات چیزی به ذهنش رسید. به طرف سیدحسن رفت. آرام به سیدحسن گفت: آقا جان عکس گرفتن شما تمام شد؟ سیدحسن فکر کرد مهناز سادات دوباره میخواهد عکس بگیرد جواب داد: دو خانواده دیگر مانده است. شما میخواهید دوباره عکس بگیرید خانم سید. مهناز سادات گفت: نه من یک خواسته دارم. اگر عکس شما تمام شد، میشود عبا و عمامهتان را به من بدهید. سیدحسن جواب داد: چرا نمیشود. صبر کنید من با این دو تا خانواده عکس بگیرم. مهناز سادات که به سر میزش برگشت خانمها با کنجکاوی میپرسیدند: به سید حسن چه چیزی گفتید؟ با شوخی و خنده جواب داد: محرمانه بود. عکسها که تمام شد، سیدحسن عبا و عمامهاش را تا کرده و با احترام دودستی به مهناز سادات تقدیم کرد. همه شوکه شدند. میگفتند: چرا به ذهن ما نرسید بگوییم آقا انگشترتان را به ما بدهید. سیدرضی تا قبل از شهادت موقع نماز عبای سیدحسن را میپوشید. مهناز سادات بعد از شهادت سید رضی عبا و عمامه را تبرک نگه داشت ولی نمیدانست به این زودی روزهایی میرسد که باید کنار نام سیدحسن هم پیشوند شهید بگذارد. ششم مهرماه بود که تلفن خانهشان زنگ زد. تلفن پشت تلفن. همه میخواستند حال سیدحسن را بپرسند. مهناز سادات به دوستان لبنانیاش زنگ زد. گفت: سیدچطور است؟ پشت خط جواب شنید: سید خوب هستند. شما ناراحت نباشید و دعا بفرمایید. لحن صحبت خبر از شهادت سیدحسن میداد ولی مهناز سادات نمیخواست باور کند. دل تو دلش نبود. بعد از چند ساعت دوباره تماس گرفت. اینبار جواب واضح بود. سید شهید شده اند. *خوابی که با وعده صادق تعبیر شد مهنازسادات هنوز نمیخواست بپذیرد که سیدحسن به شهادت رسیده است. هر بار که از تلویزیون سخنرانی سیدحسن پخش میشد، از سخنرانیاش انرژی میگرفت و سیدحسن را تحسین میکرد. فقط سه روز از شهادت سیدحسن نصرالله گذشته بود که ایران انتقامش را گرفت. شب وعده صادق 2. مهناز سادات آن شب از ذوق خوابش نبرد. به دخترش میگفت: «ای کاش پدرت هم بود واین شب را میدید.» لیلا سادات با این جمله مادر به یاد خواب دو هفته پیشش افتاد. یک شب که لیلا سادات خیلی دلتنگ پدرش شده بود، به قدری گریه کرده بود که خوابش برد. پدرش را در خواب دید. با لباس بسیار زیبا و آراسته با عجله میرود. لیلا سادات بلند پدر را صدا کرد. بابا من لیلا هستم. پدرش گفت: بابا جان من کار دارم. لیلا سادات پرسید: چیکار دارید بابا؟ سیدرضی جواب داد: امام زمان یک انگشتر به من دادهاند و فرمودند این را ببر بده به حضرت آقا و بگو یک دانه مشابه همین را هم قبلا به شما دادهام. مراقب مادرتان باشید. جای من خوبه. من خیلی کار دارم. لیلا سادات خوابش تعبیر شد. آن شب دل همه مسلمانان غزه، لبنان، عراق و ایران و دیگر کشورها شاد شد و اقتدار خودشان را به رخ دنیا کشیدند. ولی همه میدانستند که دست شهدا هم در کار است. حاج قاسم، سید رضی، تهرانیمقدم، سیدحسن و بقیه شهدایی که زندگیشان را برای مقاومت گذاشتند، هنوز هم پشتیبان حزبالله هستند و میمانند. حتی اگر جسمشان در این دنیا نباشد.
|