یکی در صنعت کُشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هرروز بهنوعی از آن کُشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت، سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت، مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی.
فیالجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت، و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم؛ ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود: تا مصارعت کنند.
مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی، از جای برکندی. استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت، پسر دفع آن ندانست، به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود: استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت: ای پادشاه روی زمین به زورآوری بر من دست نیافت، بلکه مرا از علم کُشتی دقیقهای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی داشت، امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
گفت: از بهر چنین روزی که زیرکان گفتهاند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیدهای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟
شناسه خبر 44035