سپهرغرب- گروه خانواده : حامد عسگری به کارگزارش گفت: این جوانی را که به عبدالمطلب منسوب است، میشناسی؟ جواب شنید سرش به کارش است. حساب و کتاب بلد است. غش در معامله نمی کند و کی خریدن و کی فروختن نیکو میداند.
حامد عسکری شاعر و نویسنده در یادداشتی نوشت:
کاشی اول
خواستگار زیاد داشت. بیچارهها جلو میآمدند و صحبت پول، هدیه، زمین و طلا میکردند. خنده ای سرد میکرد و راحت میگفت نه. خودش کم مال و منال نداشت. شترهای کاروانهای مال التجاره اش سراسر عربستان و شام و یمن ریسه بودند و کارتل اقتصادی اش تقریبا تمام شبه جزیره را قبضه کرده بود.
کاشی دوم
معروف بود به محمد امین. امانتدار بود و مهربان. هیچ نقطه سیاه که هیچ نقطه خاکستری هم در رزومه اش نداشت. آوازه پیمان جوانمردی ای که با چندتا از همشهری هایش در مکه بسته بود هم حسابی سر و صدا کرده بود. عزیز دل همه بود. مدتی بود در کاروان اقتصادی زن، گوشه کار را گرفته بود و اندک تجارتی دست و پاکرده بود.
کاشی سوم
به کارگزارش گفت: این جوانی را که به عبدالمطلب منسوب است، میشناسی؟جواب شنید سرش به کارش است. حساب و کتاب بلد است. غش در معامله نمی کند و کی خریدن و کی فروختن نیکو میداند.گفت صدایش کن جلسه بگذاریم حرف بزنیم.
کاشی چهارم
بعد از جلسه دلش یک جوری بود. حسی که تا به حال تجربه اش نکرده بود. آرامش صدایش. شرم گندمگونش و لبخند ملیحش کار دست دلش داده بود. انگار دقیقا قالب قلبش بود. ریه هایش را هی پر و خالی میکرد و اکسیژن به مغزش نمی رسید. عشق کار خودش را کرده بود. عقب نشسته
بود و لبخند میزد. دل یک دله کرد و تصمیم خود را گرفت...
کاشی پنجم
ازدواج کرده بودند. روزهایشان طعم شیرین خرما داشت. مردان پاک برای زنان پاک... روزها با همه دلش برای محمدش خوراکی تیار میکرد و با همه عشق و زنانگی و لطافت یال کوه ثور را بالا میرفت و بقچه آب و غذا را برای افطار محمد میگذاشت و برمی گشت. محمد و خدایش گمشده او بودند...
کاشی ششم
حاصل زندگی شان فاطمه بود... از وقتی که اولین تکان... اولین لگد را حس کرد... دختر در بطنش روزها که تنها بود با او حرف میزد. حرف که میزد اتاق بوی سیب میگرفت. محمدش را بایکوت کرده بودند. شبی که قرار بود فاطمه به دنیا بیاید همه ماماهای شهر تحریمش کردند. هول کرده بود. مقدس ترین زنان پیش از این جهان آمدند از بهشت که امورات تولد دردانه هستی زهرا را به عهده بگیرند...
کاشی هفتم
کار بیخ پیدا کرده بود. شعب ابی طالب اوج تحریمها بود. یک دانه خرما را ده نفری میخوردند. ناخوش شد. دل تو دل محمدش نبود. زن چشم هایش را روی هم گذاشت و پرکشید. محمد تنها ماند... فاطمه دخترشان هم... خیلی دلش میخواست شب عروسی فاطمه، دخترش بود و مادری میکرد... کفن برای دفن مالک بزرگ ترین کارتل تجاری عربستان پیدا نمی شد... یک بشقاب خرما که در مراسمش خیرات کنند... زن همه دارایی اش را برای خدا و شویش داده بود...
کاشی هشتم
باید حرا را دیده باشی... باید مکه را دیده باشی... باید اتوبوسها در شعب ابی طالب پیاده ات کرده باشند وسط گرمای مرداد و تیغه آفتاب بر سرت فرود آمده باشد تا اندکی بفهمی دوست داشتن محمد... پا به پا بودن محمد و پاکبازی برای او کار راحتی نبوده... عشق جانکاه است و حضرت خدیجه سلام ا... علیها خوب از پس این امتحان بر آمد...
شناسه خبر 21238