سه حکایت زیبا از مولانا
من و تو نداریم، فقط تو!
عاشقی در خانه معشوقش را زد، معشوق از آن سوی در پرسید: «کیستی»؟ عاشق گفت: «منم». معشوق اما او را به خانهاش راه نداد و گله کرد که: «تو هنوز خامی، باید که آتش فراق پختهات کند؛ جایی در این خانه نداری، برو»!
عاشق گرچه دلش پیش معشوق بود، اما از دستور اطاعت کرد و با حالی زار و نزار یک سال در آتش دوری سوخت و با غم ندیدن معشوق ساخت و سپس بار دیگر در خانه معشوق را زد.
معشوق بار دیگر پرسید: «کیستی»؟ عاشق پاسخ داد: «تویی، تو؛ تو خودت هستی». اینبار معشوق در گشود و به داخل تعارفش کرد و گفت: «حالا دیگر تو و من یکی شدهایم».
زندانی پُررو را از زندان هم بیرون کردند، اما...
مرد فقیر و پُرخوری را به جرمی زندانی کردند. در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانیها را میگرفت و میخورد و آنقدر اذیت کرد تا بالاخره زندانیها به قاضی شکایت بردند که: «نجاتمان بده! این زندانی پُرخور عاصیمان کرده است و نمیگذارد یک وعده غذا از گلویمان پایین برود».
قاضی موضوع را تحقیق کرد و فهمید فقیر تن به کار کردن نمیدهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در آن هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد. پس او را از زندان بیرون انداخت و هرچه فقیر مفتخور اصرار کرد در زندان بماند، قاضی قبول نکرد و برای آن که مردم هم به او باج ندهند و مفتخور مجبور شود کار کند، دستور داد فقیر مفتخور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است، اما کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند.
به این ترتیب، مأموران قاضی فقیر را روی شتر مردی هیزمشکن نشاندند و به هیزمفروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند: «ای مردم! این مرد را بشناسید، فقیر است، به او وام ندهید، نسیه ندهید، داد و ستد نکنید، او دزد است، پُرخور است و کس و کاری هم ندارد، خوب نگاهش کنید».
هیزمفروش هم راه افتاد و از صبح زود تا نیمه شب، فریاد زد و درباره مفتخور بیآبرو به مردم اعلام خطر کرد. شب که رسید، هیزمفروش به فقیر گفت: «همه امروز را به تو اختصاص دادم. مزد من و کرایه شتر را بده که بروم»! فقیر مفتخور با خنده گفت: «تو نفهمیدی از صبح تا الان چی جار میزدی؟ الان همه شهر میدانند که من پول به کسی نمیدهم و تو که از صبح فریاد میزدی و به همه خبر میدادی، به آنچه میگفتی فکر نمیکردی؟!»
مولانا در این حکایت به مخاطبانش گوشزد میکند چهبسا عالمانی که وعظ میکنند، اما خود مانند هیزمفروش به آنچه گفتهاند، نمیاندیشند و عمل نمیکنند.
مردی که در اتاقش را قفل میزد
میگویند که ایاز غلام سلطان محمود غزنوی، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هرروز صبح به آن سر میزد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم میزد تا اینکه درباریها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند.
پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست، در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند، چیزی نیافتند، جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که: «ایاز مردی درستکار است. آن لباسهای مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها را در اتاقش آویخته تا روزگار فقر و سختیاش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.»
هدف مولانا از داستان ایاز این است که مخاطبهایش در هر جایگاهی که هستند، همیشه پوستین کهنه روزگار سختی را برای خودشان نگه دارند تا قدرت آنها را مغرور و غافل نکند.
شناسه خبر 47353