تاج و تخت محمدرضا میراث شومی بود که او را به قعر چاه ناکامی واژگون کرد؛ او تاج و تختش را در یک چمدان و غرور، اعتبار و شوکت پادشاهی چندصدساله را نیز در چمدان دیگر با خود به ناکجاآباد برد.
بسیاری معتقدند آخرین قدمهای محمدرضا پهلوی از سالن انتظار فرودگاه مهرآباد تا پای پلکان هواپیما، خلاصهای بود از داستان دو هزار و اندی سال سلطنت شاهنشاهی ایران که آهستهآهسته به پایان خود نزدیک میشد.
شاه ایران میدانست این همان راهی بود که اسلافش سالها قبل پیموده و دیگر بازنگشته بودند؛ اکنون نیز نوبت او بود که باید میرفت، با این تفاوت که بار او بسیار سنگینتر از دیگران بود.
او تاج و تختش را در یک چمدان و غرور، اعتبار و شوکت پادشاهی چندصدساله را نیز در چمدان دیگر به همراه داشت؛ او و آخرین نگاه از پشت قاب چشمانی اشکبار و حسرتزده، خبر از پایانی سرد و مأیوسکننده میداد، تاج و تخت محمدرضا میراث شومی بود که او را به قعر چاه ناکامی واژگون کرد؛ گو اینکه در آخرین مصاحبه خود نیز با صدایی سوزناک گفت: «مدتی است احساس خستگی میکنم و احتیاج به استراحت دارم و ادامه داد: مدت این سفر بستگی به حالت من دارد و درحال حاضر دقیقاً نمیدانم آن را تعیین کنم!»
او راست میگفت، شاید در سایه نگاههای سرد اطرفیان خود، همان پیامی را دریافت میکرد که روزی خود به پدرش (رضاخان) و او نیز به احمدشاه قاجار هنگام ترک ایران داده بود؛ یعنی تو نیز رفتی و دیگر باز نخواهی گشت، دیگر شاه نیستی و اکنون داستان تو هم به پایان رسید.
برخی تحلیلگران خارجی سال 1975، یعنی اواخر سال 1353 و 9 ماهه اول سال 1354 را آغاز سراشیبی سقوط پهلویها در ایران میدانند. درحالی که شرایط اقتصادی، سیاسی و نظامی خبر از نیرومندتر شدن موقعیت شاه و رژیم سلطنت در همه ابعاد داخلی و خارجی میداد، اما نکتهای که کمتر کسی به آن آگاهی و وقوف داشت، پوسیدگی و انحطاط گسترده خاندان پهلوی از درون بود که سلطنت را به حراج بیآبرویی گذاشته بودند.
محمود طلوعی در کتاب «پدر و پسر؛ ناگفتهها و ناشنیدهها از زندگی و روزگار پهلویها» اینچنین میگوید: در فوریه سال 1976 یعنی 11 ماه قبل از آنکه کارتر وارد کاخ سفید شود، یک هیئت تحقیقاتی از طرف سازمان سیا به سرپرستی ارنست اونی گزارشی درباره خاندان سلطنتی و ساختار حکومت در ایران تهیه و در تیراژ محدودی در مجموعه نشریات محرمانه سیا چاپ و بین مقامات سیا و بعضی مقامات آمریکا توزیع کرد. در این گزارش خانواده سلطنتی ایران کانون عناصر فساد و هرزه و شهوتران معرفی شده و بیش از همه به شرح احوال اشرف پهلوی بهعنوان بانفوذترین و درعینحال فاسدترین اعضای خانواده پرداخته بود و شاه را زمامداری خودکامه دانسته بود که بهجز افراد خانواده خود، فقط با 10 الی 12 نفر که در رأس آنها امیر اسدالله علم، وزیر دربارش قرار دارد، حشر و نشر دارد.
همچنین در این تحقیق آمده است: شاه فقط از این افراد اطلاعات را کسب میکند، او با کسی مشورت نمیکند و دیگران فقط مجری تصمیمات او هستند. ایران عملاً در مالکیت 40 خانواده است که مقامات دولتی و تجارت را تحت کنترل خود دارند و بعد از آنها نیز 150 تا 160 خانواده دیگر هستند که در درجه دوم اهمیت قرار گرفتهاند که رده دوم، مقامات سیاسی و فعالیتهای بازرگانی کشور را اشغال میکنند. مجموع آنها که 200 خانوار میشوند، جایگزین قدرت و نفوذ یکهزار فامیلی شدهاند که آمریکاییها در گذشته از آنها بهعنوان خانواده حاکم بر ایران نام میبردند.
گزارشگر سیا در تشریح نهادهای سیاسی در ایران مینویسد: دولت و پارلمان در ایران فاقد اختیار و قدرت نهادهای مشابه در حکومت دموکراسی هستند و عملاً جز صحه گذاشتن بر تصمیمات شاه و اجرای آنها، نقشی ایفا نمیکنند.
شرایط سیاسی ایران و آغاز دومینوی سقوط مهرههای وابسته به شاه در دیماه سال 57 تا به آنجا شدت یافت که حتی دکتر غلامحسین صدیقی (از رهبران جبهه ملی) که از سوی شاه بهعنوان نخستوزیر برگزیده شده بود، پس از یک هفته بررسی و درواقع تعلل، از قبول این منصب شانه خالی کرده و شاپور بختیار نیز صرفاً با قبول شروطی مبنی بر تفویض اختیارت کامل به وی و خروج شاه از کشور، حاضر به پذیرفتن بار مسئولیت شد؛ گو اینکه در این میان فرح نیز میکوشید تا با گرفتن موافقت شاه مبنی بر استعفا از مقام سلطنت و تفویض اختیار تاج و تخت به وی (فرح)، طبق قانون اساسی مدتی را بهعنوان ملکه گذران عمر کند که با مخالفت شاه این آرزو نیز به گور رفت.
ولیام شوکراس در کتاب آخرین سفر شاه میگوید: آوارگی شاه ایران از مصر شروع و به تمام دنیا ختم شد. مراکش، مکزیک، انگلستان، اتریش و غیره؛ البته هرکدام از این کشورها نیز بهنوعی از این بار شانه خالی کرده و مسائل سیاسی و داخلی خود را بهانه قرار دادند. برخی معتقد بودند ورود شاه به کشورهایشان مسائل سیاسی مهمی را به دنبال خواهد داشت، بنا بر این هیچگونه دعوتنامه رسمی ارسال نکردند؛ پس از رایزنیهای متعدد در 10 ژوئن 1979 شاه به همراه ملکه و سگهایش و چند نفر از مستخدمین ایرانی، سوار بر یک جت کوچک کرایهای به باهاما بهعنوان چهارمین کشور تبعیدگاه خود پرواز کرد، درحالی که در اثر بیماری سرطانی که راز آن را بهخوبی حفظ کرده بود، به سرحد مرگ رسیده بود؛ به گفته شوکراس، در مورد بیماری شاه کیفیتی فراسوی واقعیتها وجود داشت، یعنی هم خود شاه و هم تیم پزشکی معالج او کوتاهی کردند و پایان کار محمدرضا پهلوی نیز بسیار ناگهانی بود.
او در 26 ژوئیه به تبی شدید مبتلا شد، زیرا عفونت بدنش را در بر گرفته بود؛ شاه به طرز بدی شروع به خونریزی داخلی کرد. به گفته دکتر فلاندر (پزشک معالج شاه) حتی 17 واحد خون تزریقی نیز جوابگوی مشکل او نبود و نهایتاً در اغما فرو رفت و در آستانه مرگ قرار گرفت.
اردشیر زاهدی در خاطرات خود عنوان میکند: قبل از مرگ شاه به او گفتم «شما درحال شوک هستید و بهزودی بهبود خواهید یافت»، اما شاه گفت «نه! شما نمیفهمید، دارم میمیرم». او دستان زاهدی را در دست گرفت و نگاهش به قطرههایی که از لوله به بازویش میرفت، قبل از سپیدهدم دچار اغما شد و چند دقیقه قبل از ساعت 10 صبح در 27 ژوئیه 1980 جان سپرد.
چشمان او را یک پرستار مصری بست و جنازهاش را در سکوت و تنهایی به سردخانه منتقل کردند.
شاید محمدرضا پهلوی بهعنوان یک شاه فراری از مملکت خود (به لطف برخی دوستانش و در مقایسه با اسلاف نگونبختش) کمی و فقط کمی آبرومندانهتر به خاک سپرده شد، اما این آبرو و افتخار نیز به چیزی بیشتر از تابوتی روی یک ارابه توپ و چند نشان فلزی خلاصه نمیشد و اینهمه داشتهها و داراییهای شاهانه اعلیحضرت و قبله عالمی بود که پس از مدتها سرگردانی و آوارگی، به پایان سفر خود رسیده بود.
عاقبت پس از مرگش خبرگزاریها که پیش از این نام او را با هزار دبدبه و کبکبه و مقدمه فراوان از القاب و عناوین کذایی یاد میکردند، در عبارتی کوتاه و معنیدار نوشتند: «محمدرضا پهلوی، شاه شاهان و فرعون دوران، مُرد. شاه خائن در کنار قبر فراعنه باستانی مصر و در رسوایی، بدبختی و آوارگی و در همان حال ناامیدی خوابیده که فرعون و قشونش در دریا غرق شدند».
شاه فقط یکبار و در 26 دیماه حقیقتی را گفت که خود به آن ایمان کامل داشت و آن حقیقت چیزی نبود جز اینکه: «میروم، ولی نمیدانم!»
شناسه خبر 51305