صغری یوسفی، عضو ستاد پشتیبانی جنگ در همدان:
لای لباسهای مجروحین پُر از اعضای قطعشده بود که در گنجنامه دفنشان میکردیم
سپهرغرب، گروه خبر - سمیرا گمار: خانم صغری یوسفی گفت: جنگ که شروع شد، من ازدواج کرده بودم و یک فرزند دختر داشتم، او را پیش همسرم میگذاشتم و میرفتم ستاد پشتیبانی؛ این ستاد همان اوایل جنگ در محله هنرستان در منزل حاجآقا رضاپور تشکیل شده بود. آنجا ما هر کاری که نیاز بود، انجام میدادیم؛ از آماده کردن آجیل مشکلگشا، شکستن قند و درست کردن ترشی و مربا تا شستن و دوختن لباسها و پتوهای رزمندهها. هرروز صبح و عصر 10 تا 30 خانم مشغول کار بودیم، برخی خانمها هم از مریانج و درهمرادبیگ برای کمک میآمدند تا میوه باغهای شهرداری را که اغلب سیب بود، بچینیم؛ سیبهای رسیده را مربا میکردیم، با سیبهای کال ترشی هفتبیجار درست میکردیم، سیبهای معمولی را به منطقه میفرستادیم و با بقیه سیبها هم برای ترشی سرکه میانداختیم.
مویزهای آجیل را هم جدا میکردیم؛ مرغوبش را برای آجیل کنار میگذاشتیم و با آنها که یک مقدار خراب شده بود، سرکه درست میکردیم. خانه من در رکنی و خانه عمویم پیچ زندان بود، در زیرزمین خانه او 11 خم داشتم که سرکه میانداختم، آخر هر ماه 150 دبه 35 کیلویی ترشی به منطقه میفرستادیم.
آقای متبرجی راننده بود که از ستاد اصلی واقع در میدان امام (ره) برایمان اقلامی که نیاز بود آماده کنیم، میآورد. یک بار یک وانت لیمو آورد تا آبگیری کنیم و به منطقه بفرستیم، اگر هم فصل غوره بود، غوره میآورد و آبغوره میگرفتیم، از خانهها شیشه مربا جمع میکردیم، شیشهها را داخل حیاط میشستیم و خشک میکردیم تا داخلشان مربا بریزیم و به منطقه بفرستیم. گاهی هم در داخل دیگهای بزرگ که بار میگذاشتیم، رب درست میکردیم.
خیلیها کاموا میبردند خانه، دستکش، جوراب و ژاکت میبافتند و میآوردند یا طاقه پارچه میبردند و زیرشلواری میدوختند؛ همه اینها را بستهبندی میکردیم و به منطقه میفرستادیم.
یکی از کارهای اصلی ما این بود که لباسهای بیمارستان صحرایی و پتوهایی که از منطقه میآمد را بشوییم؛ پتوها را با کامیون میآوردند و داخل رودخانه پای کوههای گنجنامه خالی میکردند. تعداد خانمها هم زیاد بود، پتوها را میشستیم و سر سنگ کوههای اطراف پهن میکردیم که خشک شوند. بعد لباسهای پاره را میدوختیم، پتوهای پاره را رفو میکردیم، ملحفهها را خشک میکردیم و به منطقه میفرستادیم.
بعضاً لباسهایی که میآوردند بوی خون و عفونت میداد و گاهی لباسها و ملحفهها و پتوها، پُر از خاک سرخ،خون و اعضای بدن مثل ریش، دست، پنجه پا، کلیه و تکههای روده مجروحین بود. خانم حدیقه جباری از خواهران تیم انتظامات نماز جمعه بود که با پارچه متقال، کیسه درست میکرد و گوشتها را داخل این کیسهها میگذاشت، تیمم میداد و در کوههای گنجنامه زیر ساختمان رستوران فعلی، دفن میکرد. آنجا، جای ارزشمندی است، اما تاکنون نشانه و یادمانی نصب نشده که این خاطرات از بین نرود.
یکبار وقت شستن پتو دختر پنجساله من چیزی نمانده بود که بماند زیر کامیونی که پتو خالی میکرد؛ خدا رحمت کند حاجآقا عندلیبزاده را، دوید بچه را بغل کرد و به خیر گذشت.
نکته قابل توجه از آن زمان و کارهایی که انجام میشد این بود که با انبوه کارهایی که وجود داشت، کسی به کسی دستور نمیداد، همه از هم سبقت میگرفتند و هدفشان این بود که کار انجام شود، میخواستند مثل رزمندهها باشند. مسئول ما خانم جعفری بود و چون در نماز جمعه مرتب صلوات میفرستاد، به او میگفتیم خواهر صلواتی. خانم حاجآقا رضاپور بود که به ستاد کمکرسانی میکرد؛ خدا رحمت کند این زن را، یک سفره باز میکرد، 10 نان لواش و یک سبد سبزی میگذاشت، همه خانمها گرسنه و خسته بودند، اما اول نماز ظهر را میخواندند و بعد همان نان مختصر را چند نفری میخوردند. خدا گواه است که اصلاً در دنیا بگردی چنین چیزی پیدا نمیکنی، اینکه عدهای در پشت جبهه اینطور تلاش کنند. خانمها خیلی با اخلاص و با صفا بودند، همه باهم مثل خواهر و از خواهر نزدیکتر بودند. دعا میخواندند، ذکر میگفتند و کارها را انجام میدادند، تا آخر جنگ همینطور بود.
یکبار من به چشم خودم پیرزنی را دیدم که یک کیلو آرد، چند تخم مرغ و دو جفت جوراب پشمی آورد و گفت این همه دارایی من است که برای رزمندهها آوردهام؛ هرکس هرچه داشت، در طبق اخلاص گذاشته بود.
یکی دیگر از کارهایمان این بود که بعد از بمبارانها با بازوبند زردی که داشتیم، به کمک مجروحان میرفتیم، هم در منطقه بمبارانشده و هم بیمارستان. در این زمینه هم آموزش جزئی دیده بودیم، میرفتیم به زخمیها رسیدگی میکردیم، اگر کسی آب احتیاج داشت، کمی آب به او میدادیم، آنها که نیاز به عمل داشتند را میبردیم بیمارستان اکباتان و فضای باز نزدیک بیمارستان، پُر از مجروح میشد. گوشتخُردهها را هم میریختیم داخل ماشین و میبردند... برای شستن جنازهها هم عدهای از خانمها میرفتند باغ بهشت، من اما در ستاد بودم.
یکی از خاطراتم مربوط میشود به زمانی که صدام اعلام کرده بود چون رئیسجمهور ترکیه میخواهد به ایران بیاید، جایی را بمباران نمیکند. همان روز همسرم از من حلیم خواسته بود، یک قَلمه را داخل زودپز گذاشتم، رفتم منقل آتش را در حیاط درست کنم، دخترم هم کلاس چهارم بود، فرستادم کتابهایش را بیاورد. ناگهان صدای انفجار آمد، من فکر کردم بمب زدهاند، نشستم وسط راهرو با همان آتش که دستم بود، گفتم خدا ذلیلت کند صدام! پس تو گفتی امروز بمباران نمیکنم. در همین گیرودار بودم که متوجه شدم دیگ زودپز در چند قدمی دخترم ترکیده و خدا را شکر هیچ اتفاقی برای او نیفتاد. من این را امداد غیبی میدانم، وگرنه منطقی نبود دیگ زودپز به سقف بخورد، روی گاز بیفتد و ذرهای به بچه آسیب وارد نشود.
یکی دیگر از خاطراتم مربوط به وقتی است که در رودبار زلزله شد، آن زمان من 40 روز در انبار هلالاحمر روبهروی کارخانه کیوان بودم، مربا درست میکردم، هم برای جبهه و هم زلزلهزدهها. یکبار اجاق گذاشته بودم و یکطرفم پُر از کارتن و چوب بود که ناگهان آتش به کارتنها رسید، اگر شعله به چوبها میرسید، من همانجا جزغاله میشدم، این را هم امداد غیبی میدانم که اتفاقی نیفتاد و آتش سریع مهار شد. فکر میکنم چون ما برای ستاد کار میکردیم و هموغممان این بود که به رزمندگان اسلام کمک کنیم، خدا هم هوای ما را داشت.
شناسه خبر 80344