به بهانه نخستین سال درگذشت سیدهادی خسروشاهی؛
بزرگترین سیدجمالشناس ایران و جهان
سپهرغرب، گروه فرهنگی - فاطمه فراقیان: استاد سیدهادی خسروشاهی از نویسندگان و پژوهشگران فعال و صاحبنام عرصه دین و فرهنگ اسلامی است که حق بزرگی بر گردن ما همدانیها دارد، زیرا او بزرگترین سیدجمالشناس ایران و جهان است که تلاشهای بیوقفهاش در معرفی و دفاع از این شخصیت منطقهای اسدآباد همدان در آسیا، اروپا و آفریقا، باعث درخشش بیشتر این همشهری مصلح و نامآور همدانی شده است.
به بهانه نخستین سال درگذشت این استاد گرانقدر با جواد محقق، معلم، شاعر و نویسنده همدانی که بیش از چهار دهه با آن استاد ارجمند آشنایی و ارتباط داشته است، گفتوگویی کردهایم؛ خاطرات محقق از جناب خسروشاهی بخشی از تاریخ انقلاب اسلامی در همدان و ایران را هم وضوح بیشتری میبخشد:
با آقای خسروشاهی چه زمانی و چطور آشنا شدید؟
آشنایی من با ایشان از سالهای نوجوانی و با مطالعه مقالات استاد در مجله مکتب اسلام شروع شد که برای پدرم میآمد و همچنین از طریق کتابهایش که خودم میخریدم، اعم از تألیف یا ترجمههایش که بیشتر در قم و بعضاً در تهران چاپ میشد؛ جالب اینکه خیلی زود شیفتهاش شدم.
چون نوجوان بودید؟
خیر، اصلاً این شیفتگی محصول سن و سال من نبود، بلکه بهدلیل علاقهای بود که به شناخت چهرهها و جریانهای فکری و فرهنگی جهان اسلام داشتم و کمتر نویسندهای در این زمینهها کار میکرد. دلم میخواست از مباحث و روابط ادیان بزرگ الهی و گستره نفوذ اسلام در قارههای دیگر اطلاع پیدا کنم و از سرشت و سرنوشت پیروان آنها بیشتر بدانم و اینها (علاقه به اسلامشناسی جهانی یا جهانشناسی اسلامی و یا جهان اسلام) در فعالیتها و نوشتههای استاد خسروشاهی عزیز ظهور و بروز بیشتری داشت؛ هم بهدلیل تسلط او بر چند زبان و هم سفرهای متعددش به کشورهای دیگر در آسیا، اروپا و آفریقا و مهمتر از آن نوشتن و مکتوب کردن یافتههایش و چاپ و نشر و تکمیل آنها برای مخاطب.
به همین دلایل من آثار و نوشتههای ایشان را دوست داشتم و شیفته نگاه فراملی و فرامنطقهای استاد بود و خیلی زود در یکی از سفرهای دوهفته یکبارم به قم، سراغ خودشان هم رفتم و از نزدیک با حضرتشان آشنا شدم.
این آشنایی حضوری به چه زمانی برمیگردد؟
حدوداً اوایل دهه 50 که ایشان سردبیری مجلهای به اسم «نسل نو» را بهعهده داشتند و من هم از خوانندگان آن بودم. بعد از نشریات «نجات نسل جوان» که زیر نظر آیتالله مکارم برای گروههای سنی دبیرستانی و دانشجو منتشر میشد که صفحهآرایی کتابی سادهای داشت و هم مجله «نسل نو» و «پیام شادی»، دو مجلهای بودند که در تشکیلات آقای شریعتمداری یعنی مؤسسه دارالتبلیغ قم بهترتیب برای دبیرستانیها و کودکان منتشر میشدند و در فضای خالی آن روزها نقطه اتکا و امیدی برای این گروههای سنی و پرورش شاعران و نویسندگان مخصوص آنها بود.
بههرحال من که آدمی کنجکاو و خواننده مجله هم بودم، در یکی از سفرهایم به قم طرح چند نقد و نظر و سؤال و پیشنهاد را بهانه کردم و به دارالتبلیغ رفتم که هم آن مؤسسه را ببینم و هم آقای خسروشاهی را؛ وقتی به اتاقشان راهنمایی شدم، ایشان ابتدا بسیار مؤدبانه عذر خواست و گفت که متأسفانه بهدلیل قراری که دارم، امروز نمیتوانم خیلی در خدمتتان باشم، انشاءالله در دیدارهای بعدی بیشتر میتوانیم باهم صحبت کنیم، اما وقتی نقد و نظر مرا شنیدند و پیشنهادهایم را در حوزههای شکلی مجله گوش دادند، با اظهار نظرها و سؤالاتی که درباره محتوای مطالب کردم، متوجه شدند که مجلات دیگری را هم میبینم و با آثار بسیاری از نویسندگان مذهبی و غیر مذهبی نیز آشنایی دارم و اغلب کتابهای خودشان را هم دیده و خواندهام، خیلی خوششان آمد و حسابی تحویلم گرفتند و خواستند که با مجله همکاری کنم، حتی وقت خیلی بیشتری از آنچه گفته بودند، صرف گفتوشنود با من کردند.
اما ظاهراً یک علاقه مشترک دیگر هم بود که شما را شیفته ایشان کرد.
بله و آن سیدجمالالدین اسدآبادی بود؛ چهره جهانی همدان در عصر ناصری که در سالهای نوجوانی و جوانی سخت به اندیشه جهانی او و تلاشهای عملیاش دلبسته بودم و هرچه درباره سیدجمال میخواندم میدیدم، نسبتی هم با آقای خسروشاهی دارد.
یعنی چه؟
یعنی هر کتابی درباره سیدجمال میخواندم، میدیدم اسم ایشان هم در شناسنامه کتاب هست!
درواقع آقای خسروشاهی بزرگترین سیدجمالشناس ایران و حتی جهان اسلام است که هرکس هرچه درباره سید نوشته، تمام و یا گوشهای از آن به استاد خسروشاهی برمیگردد؛ یعنی یا خودش نوشته، یا ترجمه کرده، یا مقدمه و پاورقی زده، یا تصحیح و تنظیم کرده، یا بانی و باعث تألیف، ترجمه و تحقیقش بوده و یا چاپش کرده است. مثلاً کتاب معروف استاد محیط طباطبایی با مقدمه ایشان منتشر شده، کتاب پرویز لوشانی را سر گرفته و چاپ کرده، بانی چاپ و نشر کتاب «نامههای سیدجمال» اثر صفاتالله جمالی هم ایشان بوده و آثار و مقالات دیگری که اکنون در حافظهام نیست، همه و همه بهنوعی وامدار این بزرگوار است. در غرب کسانی ازایندست کم نیستند که متخصص زندگی و آثار یک فرد بهخصوص هستند، اما در ایران شاید استاد خسروشاهی جزء معدود افرادی باشند که تخصصی روی یک چهره بزرگ ملی و فراملی کار کرده است، در این لحظه من غیر از سه الی چهار کتاب ازجمله آثار مرحوم ایرج افشار و جناب صدر واثقی، یادم نمیآید که آقای خسروشاهی سهمی در تألیف یا تدوین آنها نداشته باشد، این مورد هم یکی دیگر از دلایل شیفتگی من به آن عزیز بود؛ البته اینها دلایل تحقیقی، تألیفی و پژوهشی آن شیفتگی است، وگرنه اگر وارد زندگی فعالیتهای بینالمللی، اخلاق و سلوک آن بزرگوار بشوم، دلایل دیگری را هم میتوانم به فهرست شیفتگیام اضافه کنم، اما چون گفتوگو طولانی میشود، از آنها میگذرم.
آقای استاد خسروشاهی به همدان هم آمده و با خانواده سیدجمالالدین تماس یا آشنایی داشته؟
بله، تا آنجا که اطلاع دارم استاد در سال 1350 سفری به همدان آمده و با آقای صفاتاله جمالی که از چهرههای فعال، صاحبقلم و خوشذوق و بستگان آن مرد بزرگ است، ملاقات داشته و مقداری از مدارک مربوط به سیدجمال را ازجمله نسخههای حروفچینیشده سخنرانی استاد محیط طباطبایی را که در برنامه رادیویی مرزهای دانش ایراد شده بود، از ایشان گرفته و در کنار دیگر مقالات و نوشتههای او پیرامون نقش سیدجمالالدین اسدآبادی در بیداری مشرقزمین در کتابی به همین نام، با مقدمه و ملحقات چاپ کرده است؛ این کتاب هم بهدلیل موضوع و هم به جهت موضع و هم حجم اطلاعات با توجه به توان علمی و تاریخی مرحوم محیط طباطبایی، از منابع ارزشمند حوزه جمالشناسی به حساب میآید.
اگر خاطرات دیگری هم با استاد و یا از ایشان دارید، بفرمایید.
من مدتی رابط آقای خسروشاهی با مرحوم صفاتالله جمالی، نوه خواهری سیدجمال، نویسنده و تدوینگر کتاب «نامههای سیدجمال» بودم؛ چون هر دوهفته یکبار به قم میرفتم و خدمت استاد هم میرسیدم، گاهی نامهها یا پیغامهای آنها را به یکدیگر میرساندم، منزل مرحوم جمالی پیچ زندان همدان یا اول خیابان هنرستان بود که بهدلیل پیری آدم حساس و کمحوصلهای شده بود، یکبار نامهای از طرف ایشان به خدمت استاد خسروشاهی بردم و تحویل دادم، جواب کتبی یا شفاهی به من ندادند که برای همشهریمان آقای جمالی بیاورم و دفعات بعد هم آقای خسروشاهی را ندیدم و دو سه ماهی گذشت، آقای جمالی خیلی عصبانی شده بود و ظاهراً چندبار هم تماس گرفته و موفق به صحبت با استاد نشده بود.
یکبار که به محل انتشاراتی استاد در قم رفته بودم، دیدم آقای خسروشاهی هم آنجا است، تا مرا دید با عصبانیت گفت «این همشهری شما چرا اینجوریه؟! پیرمرد توی خانهاش نشسته و هی نامه و پیغام میده و تلفن میزنه و همه را کلافه کرده، هرجا میروم میگویند فلانی دنبالت میگردد و خیلی هم از دستت عصبانی است!» گفتم: بله ظاهراً جواب نامهاش را میخواهد، گفتند: «بهش بگو مرد حسابی من برای شرکت در یک کنگره رفته بودم الجزایر و از آنجا به یکی دو کشور دیگر هم باید سر میزدم، دو ماهی ایران نبودم و بعد هم که آمدم کلی کار تلمبارشده داشتم» اما بعد مدتی سکوت کرد و آرامتر که شد، ادامه داد: «به او بگو من که وزیر، وکیل و یا رئیس اداره نیستم که دفترودستک و منشی خانم داشته باشم و کارهایم را بدهم آنها انجام بدهند! همه را باید خودم سامان بدهم» بعد خنده کشداری کردند و با دست اشاره کردند به آقای کتوشلواری میانسالی و گفتند: «منشی من این است مثلاً! نگاهش کن، کجایش به آن منشیها میخورد؟»
کی بود آن شخص؟
آقای محمود حکیمی، نویسنده معروف که آن سالها دبیر زبان انگلیسی بود و در قم تدریس میکرد. بعد هرسه خندیدیم؛ من با نوشتههای محمود حکیمی آشنا بودم، اما این اتفاق بود که باعث آشنایی حضوری من با آقای حکیمی شد، بعد از آن به قم که میرفتم و یا ایشان به همدان میآمد، معمولاً همدیگر را میدیدیم. خاطره دیگرم باز به سالهای قبل از انقلاب برمیگردد، کتابی خوانده بودم به رسم تحقیق در اربعین که نوشته آیتالله قاضی بود، نماینده امام در آذربایجان که بعد از انقلاب نخستین امامجمعه تبریز شد و توسط منافقین هم به شهادت رسید.
این کتاب حدود 700 صفحه در قطع وزیری بود، من آن را خوانده بودم و سؤالاتی داشتم که دلم میخواست از خودشان بپرسم، یکبار که خدمت استاد بودم، موضوع را به ایشان عرض کردم؛ اواخر خردادماه بود، گفت: «برادرم حاج سیداحمد آقا مریض است و گفتهاند حالش خیلی بد است. من فردا میروم تبریز و چند روزی آنجا هستم، اگر میتوانی بیا برویم تبریز تا ببرمت خدمت آقای قاضی!»
من چون برای سفرهای دورهای تابستانیام قصد رفتن به تبریز و دیدن بعضی از بزرگان آن شهر را داشتم، عرض کردم اگر اجازه بدهید من به همدان بروم و از آنجا وسایلم را بردارم و بیایم تبریز، فقط یک نشانی یا شمارهای به من بدهید که پیدایتان کنم.
ایشان یک شماره و آدرس کتابفروشی را دادند که نمایندگی مجله مکتب اسلام را هم داشت، من طبق قرار آمدم همدان و فردایش رفتم تبریز؛ روز اول که رسیدم، با دوستان دانشجویی همشهریام رفتم دانشگاه آذر آبادگان و خدمت دکتر احمد صبور اردوبادی که استاد ظاهراً سمشناسی دانشکده داروسازی بود و آثار علمی مذهبی زیادی هم داشت، رسیدم و فردایش با آقای خسروشاهی در همان کتابفروشی قرار گذاشتم، اما وقتی داشتم میرفتم سر قرار، توسط ساواک دستگیر شدم و دیدار با آقای قاضی میسر نشد.
بعد از چند روز که موقتاً آزاد شدم، به دلایل امنیتی صلاح ندیدم که سراغ آقای خسروشاهی بروم، چون متوجه شدم که هنوز تحت نظرم و مأمورها دنبال ارتباطاتم میگردند؛ به همین دلیل طی ماجراهایی فرار کردم و از شهر خارج شدم، بهخصوص که برادر آقای خسروشاهی هم همان روزها مرحوم شده بود و در تبریز سه روز عزای عمومی اعلام شده بود و ایشان هم طبیعتاً درگیر مراسم و مجالس ختم بود.
آخرین خاطرهای که یادم میآید، خردادماه سال 1368 در استانبول بود؛ فردای رحلت امام خمینی که تعداد زیادی از کارمندان جمهوری اسلامی در آن شهر به داخل کنسولگری ایران آمده و همه نگران بودند که چه میشود. رسانههای غیر ایرانی و حتی ترک فضای دشمنشادکنی را روایت میکردند، شبکههای ایرانی را هم داخل خانهها نمیشد گرفت، برای همین همه به کنسولگری آمده بودند تا هم یکدیگر را دلداری بدهند و هم اخبار مستقیم شبکههای ایران را از تلویزیون ببینند و اخبار واقعی را بشنوند. کارمندان بانکهای ایران، کشتیرانی، دفاتر هواپیمایی، معلمان مدارس ایران در استانبول، دانشجویان و تعدادی از ایرانیان مقیم استانبول، همه جلوی تلویزیون بودند و با دیدن مراسم تشییع، گریه میکردند؛ بعضی با صدای بلند بر سر و سینهزنان و بعضی آرام و بیصدا.
ظهر که شد، کارمندان کنسولگری رفتند بیرون و ساعتی بعد با تعداد زیادی ساندویچ و نوشابه به کنسولگری برگشتند؛ نزدیکیهای میدان معروف به سلطاناحمد، معروفترین جای توریستی استانبول بود و غذاخوریهای زیادی در اطرافش بود، مدارس ایرانی و موزه مشهور استانبول هم همان نزدیکی است. بههرحال ساندویچها را با کاغذپیچ و با همان سبدهای پلاستیکی روی میز بزرگ سالن گذاشتند و نوشابهها را هم چیدند طرف دیگر، همه گرسنه و تشنه بودند، اما کسی حال غذا خوردن نداشت، هیچکس از جمع سراغ غذا نرفت. قطعاً کسانی بودند که میخواستند غذا بخورند، اما آنها هم رویشان نشد که بردارند.
در این وقت در آسانسور باز شد و آقای خسروشاهی با لباس غیر روحانی از آن بیرون آمد، ظاهراً مدتی میشد که از طرف احیاناً وزارتخانه در استانبول بود، اواخر شهریورماه سال گذشته هم که داشتم میرفتم استانبول، توی سالن فرودگاه تهران دیده بودمش، با کت و کاپشن و کلاهی که یک لحظه نشناختمش، اما چشم در چشم که شدیم، لبخندشان مرا متوجه آن قیافه آشنا کرد؛ گپوگفت کوتاهی داشتیم، کسی از جمع به قیافه نشناختش، گوشهای ایستادیم به تماشای تلویزیون ایران که تصاویری از بهشت زهرا و جمعیت تشییعکنندگان را نشان میداد. چند دقیقه بعد استاد پرسید: «شما نهار خوردهاید؟» گفتم: کسی حال غذا خوردن ندارد، اما غذاها روی میز است، میخواهید برای شما بیاورم؟ گفت: «نه خودم برمیدارم»، بعد رفت کنار میز و یک ساندویچ و نوشابه برداشت و بعد خداحافظی کرد و رفت به طرف آسانسور که برود بالا، دوستی که حواسش به ما بود، پیش من آمد و گفت: «کی بود این طرف؟ آشنا به نظر نمیآمد» من هم به دلایلی نخواستم معرفیاش کنم، گفتم: در ایران دیده بودمش، احتمالاً کارمند وزارتخارجه است، با بغض گفت: «فقط آمده بود ناهارش را ببرد بخورد؟ چرا گریه نمیکرد؟!» گفتم چه میدانم، شاید کارهای مهمتری بلد است که از دست ما ساخته نیست، پیرمرد است و احتمالاً گرسنهاش بوده، جرم که نکرده! چشم و ابرویی آمد که: «بله خب، مثل ما معلمها که نیستند، وزارتخارجهایاند دیگه!» و رفت. ترسیدم بگویم بابا طرف شاگرد و نماینده خود امام بود، چی داری میگی، بههرحال این خاطرهای بود که از آن روز در خاطرم مانده است.
ایشان البته قبل از انقلاب بیشتر از طیف هواداران آقای شریعتمداری محسوب میشدند، اشتباه میکنم؟
هم بله و هم نه.
یعنی چه؟
یعنی اینکه اولاً کلمه هوادار بیشتر به طرفداران سطحی و احساساتی تیمهای ورزشی میخورد تا یک شخصیت علمی و فرهنگی! استاد سیدهادی خسروشاهی یکی از نخبههای نظام حوزوی در قرن اخیر است و فعالیتهای علمی و اجتماعی او در عرصه فرهنگ اسلامی و شیعی آنچنان پُربار است که مورد غبطه خیلی از بزرگان بوده و مورد توجه طیفی از بالاترین نخبگان علمی، فرهنگی و سیاسی منطقه است، پس تقلیل مقام چنین آدمی به یک هوادار «حالا چه هوادار آقای خمینی و چه آقای شریعتمداری»، کملطفی یا بیتوجهی بهشمار میرود؛ در ضمن همکاری با یک مرجع یا مجتهد لزوماً به معنای مخالفت با مراجع و مجتهدان دیگر نیست، ایشان از شاگردان آیتالله بروجردی، آیتالله خویی، آیتالله شاهرودی، علامه طباطبایی، امام خمینی و آیتالله شریعتمداری و محضر بسیاری از بزرگان دیگر را هم درک کرده بودند و طبیعی است که به همه استادان خود علاقه علمی یا عاطفی داشته باشند و با آنها همراهی یا همکاری کنند، همچنان که طبیعی است همه این بزرگان علایق و سلایق شخصی و ویژگیهای شخصیتی داشته باشند.
از طرفی کشیدن به یک سمت و چسبیدن به یک نفر و یک جریان فکری و سیاسی، هنر نمیخواهد و کار سختی نیز نیست، اتفاقاً خیلی هم راحت است، هنر این بوده که ما مثل لولا، دو چیز مکمل را به یکدیگر وصل کنیم تا کارآیی بیشتر و بهتری داشته باشد، ایستادن پای اصول و داشتن اندیشههای بلند و همکاری با افراد و جریانهای متفاوت یک مکتب، بدون کوتاه آمدن از تحلیل منطقی و عدل و انصاف است که هنر محسوب میشود؛ وگرنه یک متفکر و اندیشمند با یک هوادار احساساتی فلان تیم ورزشی یا طرفدار بهمان حزب سیاسی چه فرقی میکند؟ آدم عمیق، مسئول و متعهد که نیامده هورا بکشد و کف بزند و خودش را تخلیه هیجانی کند، به همین دلیل است که بزرگانی مانند شهید مطهری، شهید بهشتی و بسیاری از علمای دیگر حتی با انجمن حجتیه هم همکاری میکردند و آنجا کلاس و سخنرانی داشتند.
شهید باهنر، شهید بهشتی و مرحوم گلزاده غفوری با سازمان کتب درسی زمان شاه هم همکاری میکردند و خیلیهای دیگر هم همینطور.
مگر ایشان مؤسس حزب خلق مسلمان نبود که برابر حزب جمهوری اسلامی تشکیل شد که شهید بهشتی، شهید باهنر، آیتالله خامنهای و بسیاری از بزرگان حامی امام عضوش بودند؟
سؤال خوبی است و خوشحالم که بحث به اینجا کشید، چون شبهه در ذهن خیلیهای دیگر هم هست؛ البته آن خیلیهایی که متأسفانه همان نگاه ورزشی و حزبی را به مسائل سیاسی اجتماعی دارند. اولاً این حزب در برابر حزب جمهوری اسلامی تشکیل یا تأسیس نشد، بلکه در کنار آن بهوجود آمد، ثانیاً مؤسسان آن تا جایی که من از ایشان شناخت دارم، مخالفان آن بزرگانی که نام بردید، نبودند بلکه عموماً هم از دوستان، دوستداران و همراهان و همدلان آنها در سالهای قبل از انقلاب بهشمار میآمدند، حتی اگر همروش و یا همسلیقه نبودند.
شما کدامیک از اعضای هیئت مؤسس را میشناختید؟
من حجتالاسلام صدرالدین بلاغی، رضا گلسرخی و استاد سیدغلامرضا سعیدی را از طریق مقالات و آثاری که از آنها دیده و خوانده بودم، غیابی میشناختم و استاد خسروشاهی را هم از نزدیک و حضوری میشناختم؛ استاد غلامرضا سعیدی هم که از مفاخر علمی، فرهنگی و مذهبی قبل از انقلاب بودند و بسیاری از بزرگان حوزه و دانشگاه با احترام از ایشان یاد میکردند. ایشان تحصیلکرده و حتی مدرس دانشگاه علیگرده هند بودند و نوشتههای دینی و اجتماعی گوناگونی هم داشتند و بعدها شنیدم که پدرخانم دکتر سیدجعفر شهیدی هم هستند، همین شناخت برای یک جوان 20 و چندساله اول انقلاب کافی است که به آنها خوشبین باشد، بههرحال اگر به بحث اصلی برگردیم، باید بگویم ثالثاً این حزب اگرچه از هواداران و منسوبان به آیتالله شریعتمداری بود، اما پس از مشورت با امام خمینی تأسیس و تشکیل شد و امثال شهید بهشتی، باهنر و غیره توسط شخص آقای خسروشاهی در جریان آن بودهاند.
در جریان بودن امام خمینی را از کجا میگویید، یعنی چه مدرکی برایش هست؟
از زبان آقای خسروشاهی میگویم، به استناد قول شفاهی و همچنین خاطرات مستند ایشان درباره حزب خلق مسلمان که چاپ و منتشر هم شده است؛ مرحوم آقای خسروشاهی به اتفاق حجتالاسلام گلسرخی پیش امام میروند و قصدشان را برای تأسیس حزب خلق مسلمان مطرح میکنند، حضرت امام سربسته میفرمایند اگر هر مرجعی بخواهد یک حزب درست کند، اختلاف بهوجود میآید، این حزب جمهوری اسلامی را هم من تأسیس نکردهام، خود آقایان تشکیل دادند تا افراد را جذب و بهطور جمعی کارها را اداره کنند که من هم موافقت کردم، الآن هم به نظرم بهتر است همه در یک حزب فعال باشند تا خداینکرده تنشی پیش نیاید، مرحوم خسروشاهی نقل کردهاند که بعد آقای گلسرخی موضوع احزاب اکثریت و اقلیت را در کشورهای دیگر مطرح کردند و ضرورت آن را توضیح دادند، امام بهطور شفاف آن را تأیید یا رد نکردند، نوشتهاند من گفتم ما با توجه به سابقه ارادت و شاگردی حضرتعالی به پیشنهاد آقای شریعتمداری که مدیر حزب خواهند بود، خدمتتان رسیدیم، به نیت همکاری و درواقع برای جذب افرادی که به هر دلیل مایل به شرکت در حزب جمهوری اسلامی نیستند، بهخصوص که الآن دهها حزب و سازمان چپ و راست قانونی و غیر قانونی مشغول فعالیت و عضوگیری هستند و نشریه هم دارند، ما میخواهیم این افراد جذب آن احزاب نشوند، بعد حضرت امام میفرمایند که من شما آقایان را میشناسم، اما از من نپرسید، بروید و به تکلیف خودتان عمل کنید، آقای خسروشاهی میگفتند: من حس کردم امام قلباً موافق نیستند، اما با توجه به شناخت ما و شاید هم برای حفظ وحدت و احترام به آقای شریعتمداری، مخالفت نکردند.
بعد از دیدار مذکور آنها به آقای شریعتمداری نتیجه مذاکرات را اطلاع میدهند، ایشان هم میگویند: اگر فلانی مخالف است، اقدام نکنید؛ من هم نظر خاصی برای تأسیس آن ندارم، حالا دیگر مسئولیت بهعهده شماست. با آقایان دیگر مشورت کرده و طبق تکلیفی که دارید، اقدام کنید؛ میبینید که ماجرا سر لجولجبازی، بیمسئولیتی و تصمیم یکطرفه نبوده و بحث و استدلال دارد.
پس چرا در اسم و عنوان حزبشان از کلمه خلق استفاده کردند، مگر یک حزب اسلامی نبود؟
به نکته جالبی اشاره کردید، چون نمونههای مشابه هم در جمهوری اسلامی دارد که نیازمند بحث و گفتوگو است؛ در روایت انقلاب که سپاه پاسداران تشکیل شد، یادم هست که استاد علی معلم، شاعر صاحبسبک انقلابی بهشدت نسبت به این نامگذاری معترض بود.
چرا؟!
زیرا کلمه پاسدار اکنون جا افتاده است، اما آن زمان یک واژه بسیار کمکاربرد بود و به قول عالمان نوعی غرابت استعمال داشت و معمولاً بهکار نمیرفت، از طرف دیگر کلمه مجاهد مرسوم و مصطلح دینی و قرآنی بود که قرنها کاربرد سیاسی، اجتماعی، روایی و قرآنی داشت؛ آقای معلم معتقد بود که آقایان تصمیمگیرنده چون واژه مجاهد قبلاً توسط سازمان مجاهدین خلق استفاده شده است و حالا آنها بدنام هستند، از تکرار آن برای سپاه جدیدالتأسیس استفاده نکردهاند، خیلی بیراه هم نمیگفت، چون مجاهدین خلق به منافقین مشهور شده بودند و علیه انقلاب هم حرکت میکردند، مؤسسان سپاه برای نوعی فاصلهگذاری با آنها شبهجمله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرده بودند و آقای معلم نگران آن بود که کمکم بسیاری از واژهها و کلمات قرآنی و دینی را بهخاطر سوء استفاده دیگران از آنها، به دشمن واگذار کنیم و از زبان و فرهنگ دینی فاصله بگیریم و این استدلال درست است.
البته اخلاص، سلامت و شجاعت نیروهای اولیه سپاه در میان مردم و شهادت مظلومانه آنها در جبهههای جنگ باعث شد که واژه پاسداران خیلی زود به عنوانی رایج و حتی محبوب تبدیل شود و آن غرابت واژگانی از بین برود، بااینهمه از درستی استدلال آقای معلم نباید غافل شد؛ یعنی ما بهدلیل یک یا چند مسجد ضراره، عقبنشینی کنیم و دیگر از کلمه مسجد هم استفاده نکنیم و مثلاً بگوییم عبادتگاه و همینطور همه کلمات و مفاهیم دینی، مذهبی، قرآنی و اسلامی خودمان را رها کنیم که واژه خلق هم از همان موارد است. ما در قرآن، روایات و احادیث دینی واژه خلق را داریم و از همخانوادههایش خالق، خلقت و مخلوق هم استفاده میکنیم و دلیلی ندارد که این واژه را پس بزنیم؛ اگر خلق نباشد، خالق بیمعنا است.
بله در آن زمان گروههایی به اسم چریکهای فدایی خلق، خلق کرد، خلق عرب، خلق ترکمن و غیره داشتیم که عموماً از گروههای چپ مارکسیستی بودند؛ مردم انقلابی و مسلمان هم نسبت به آنها بدبین بودند، اما اینها دلیلی برای عقبنشینی از واژگان اصیل فرهنگ اسلامی نیست، چراکه هر فرهنگ با واژگانش زنده است و گاهی تغییر آن به تغییر محتوا میانجامد، همانطور که عمل مخالف کلمه هم موجب تغییر محتوا میشود و نمونه آنهم زیاد است؛ به معنای کلمه رند در فرهنگ عرفانی و آنچه امروزه از آن برداشت میشود دقت کنید و یا همین واژه منافقین که نخستینبار توسط شیخعلی تهرانی در یک سخنرانی اعلام و جایگزین مجاهدین شد، حتی مردم هم در طول اینهمه سال به واژه خلق آن کاری نداشتند، بلکه مجاهدش را به منافق تبدیل کردند. واژه استعمار و استعمارگر هم از همین موارد است؛ استعمار یعنی خواهان آبادی شدن و استعمارگر ازنظر لغوی یعنی کسی که خواستار آباد شدن جایی است، اما چون کشورهای سلطهگر قدیم و جدید اروپایی و آمریکا به بهانه آباد کردن کشورها آمدند، اما بعدها معلوم شد که آن سرزمینها را درواقع خراب و خرابتر کردهاند، حالا وقتی ما به آنها استعمارگر میگوییم، درواقع از این کلمه به معنای عکس معنای لغوی آن استفاده میکنیم.
برگردیم به اصل بحث!
البته این توضیح خروج از بحث نیست، بلکه توضیح مقدمات برای فهم درست پاسخ است؛ اتفاقاً آقای خسروشاهی هم به همان دلیل که آقای معلم اشاره میکرد، با حذف این واژه از عنوان حزب مورد نظر موافق نبود و این را در همان کتاب خاطراتش درباره حزب خلق مسلمان توضیح داده است.
یعنی شما میگویید حزب خلق مسلمان در برابر حزب جمهوری اسلامی تأسیس نشد؟
من نمیگویم بود یا نبود، اسناد میگویند؛ بین سند و ادعا فاصله زیاد است. در اساسنامه حزب خلق مسلمان که چنین چیزی نیست، عضو هیئت مؤسس و سخنگوی فعال آن یعنی آقای خسروشاهی هم که شناختهشدهتر از آن است که متهم به چنین چیزی باشد، بهخصوص که قبل و بعد از انحلال آن حزب ایشان به نمایندگی حضرت امام در وزارت ارشاد و بعد در وزارت خارجه و بعد بهعنوان سفیر ایران در چند کشور ازجمله مصر و واتیکان حضور چندینساله داشتند؛ یعنی رسماً نماینده حضرت امام در واتیکان بودند، ایشان نوشتهاند که من با موافقت آقای شریعتمداری و هیئت مؤسس حزب با بزرگان حزب جمهوری اسلامی مثل دکتر بهشتی، دکتر باهنر و آیتالله موسوی اردبیلی گفتوگو کردم و پیشنهاد دادم که برای نشان دادن وحدت نیروهای مسلمان بهتر است بهجای دهها گروه و سازمان و حزب اسلامی، دو یا چند حزب نیرومند اسلامی مؤتلف و متحد بهوجود بیاوریم و در انتخابات خبرگان باهم نامزد معرفی کنیم. این نشان میدهد که قصدی برای مخالفت و حتی رقابت در کار نبوده است، حداقل ازنظر آقای خسروشاهی، این ارتباط با سران حزب جمهوری اسلامی بهویژه از سمت آقای خسروشاهی در حدی بود که عدهای از سران متعصب و اصلی آنها ایشان را متهم به عضویت در حزب جمهوری اسلامی کردند و گفتند و نوشتند که آقای خسروشاهی از اول جزء انحصارطلبان حزب جمهوری بود و آمد تا حزب ما را خراب کند و از هم بپاشد!
ادامه دارد...
شناسه خبر 34600