سپهرغرب، گروه خبر - سمیرا گمار: در نخستین سالگرد شهادت سردار سلیمانی پای حرفهای مردم نشستیم. مردمی که با تمام اختلافات، سلیقههای دینی، اخلاقی، حزبی و غیره از آن روز سهمگین میگویند؛ از 13 دیماه 98 و داغی که تا ابد بر دلهایشان نقش بست.
یک سال از شهادت غریبانه سردار دلها حاجقاسم سلیمانی میگذرد؛ در این یک سال نهتنها مردم بلکه همه ملتهای آزاده جهان در اقصا نقاط جهان و فارغ از هر دین و مذهبی برای شهادت این مرد بزرگ الهی داغدار بوده و سوگواری کردند. بیگمان جنس زیست او بود که سبب شد شهادتش اینطور دلها را بیتاب کرده و بر خرمن کفر و نفاق آتش اندازد. بعد از او دلهای آزادگان جهان در برابر دشمن به هم نزدیکتر شده و همه منتظر روزی هستند که منطقه از لوث وجود استکبار جهانی پاک شود تا شاید این داغ سهمگین تسکین یابد.
در نخستین سالگرد شهادت سردار سلیمانی پای حرفهای مردم نشستیم. مردمی که با تمام اختلافات، سلیقههای دینی، اخلاقی، حزبی و غیره از آن روز سهمگین میگویند؛ از 13 دیماه 98 و داغی که تا ابد بر دلهایشان نقش بست. با ما همراه باشید:
پیرزن راه میرفت و میگفت: ای جان قاسم، کجا رفتی پسر...
خبر شهادت حاجقاسم رو از طریق یکی از خبرگزاریها متوجه شدم و بلافاصله برای اطلاع از صحت اون تلویزیون رو روشن کردم، ضربان قلبم تند میزد، در حدی که بدنم میلرزید و حتی بغض سنگینی رو در گلو احساس میکردم. بلافاصله همسرم رو بیدار کردم و گفتم بیدار شو سردار رو ترور کردن! چشم باز کرد و پرسید کدام سردار؟ گفتم حاجقاسم؛ بلافاصله از رختخواب مستقیم جلوی تلویزیون اومد...
غم سنگینی احساس کردم و بهشدت و با صدای بلند گریه میکردم، همسرم هم آرامآرام اشک میریخت، منزل ما رو سکوت عجیبی گرفته بود و فقط صدای گریه بود که شنیده میشد، پسرم هم سؤال میکرد و جویای ماجرا بود، البته حاجقاسم رو خوب میشناخت، چون فامیلی همسرم هم سلیمانی هست و پسرم از قبل هم میگفت کادر مدرسه تو مدرسه سؤال میکنن با سردار نسبت دارید؟ از همون موقع کامل سردار رو برای پسر معرفی کرده بودم.
بعد از شنیدن خبر شهادت لباس سیاه پوشیدم، همون روز به مسجد محل رفتم، تو مسجد مراسم گرفته بودن و خیابان و محله رو سیاهپوش میکردن، مردم مثل روز عاشورا بیرون از خونهها بودن... غم ما ادامه داشت تا روز تشییع حاجقاسم در تهران؛ من اهل تهران هستم و در مراسم تشییع با خانواده شرکت کردم، بعد از نماز صبح بلافاصله حرکت کردیم، ماشین رو در یکی از خیابانهای اطراف گذاشتیم و بخش زیادی از مسیر رو پیاده رفتیم، از اقوام چند نفری از شهرستان از شب قبل با اتوبوس حرکت کرده بودن و صبح زود رسیده بودن و برای نماز مستقیم به دانشگاه اومدن، تعدادی از افراد فامیل هم بودن ولی بهدلیل شلوغی هرگز نتونستیم همدیگرو پیدا کنیم.
حدود نیم ساعت بعد از نماز صبح اونجا بودیم، تو همه خیابانها پلاکارد و عکسهای حاجقاسم و پرچم کشور بهوفور پخش میشد، پیش آمده که در راهپیمایی 22 بهمن این اقلام به تعداد نباشد، ولی اون روز همه اینها بود و با احترام خاصی توسط افراد محجوبی بین مردم توزیع میشد و زیباتر اینکه هیچکس از گرفتن امتناع نمیکرد، خود من بهدلیل چادر سر کردن کمتر پیش میآمد چیزی دست بگیرم، اما اون روز من، مادر و خواهرم پرچم ایران رو به چادرمون وصل کردیم و عکس سردار را با دو دست گرفتیم و با افتخار تا آخر مسیر همراهی داشتیم، همسرم هم پرچم و عکس در دست در مسیر همراه ما بود.
نکته جالب اینکه در مراسم تشییع مردم با هر تیپ و ظاهری حضور داشتن و یک صحنه خیلی قشنگی که دیدم اینکه پیرزنی که جلوتر از ما راه میرفت و قامتش کاملاً از کمر خم شده بود و با دمپایی و دستها بر پشت کمر، گریه میکرد و میگفت: ای جان قاسم، کجا رفتی پسر... با شنیدن جمله او هقهق گریه ما بلند شد.
وقت تشییع هیچکس آرام و قرار نداشت، در گوشهگوشه مراسم مداحی و شعار بود، تقریباً با هر کدام همراهی میکردیم و جوری با صلابت جواب میدادیم که به گوش دشمن برسه، سردار و همراهان رو که میآوردن موج جمعیت به سمت تابوت شهدا میرفت، مثل نگینی در دریای پُرتلاطم جمعیت و اشکها جاری بود.
این قسمت از وصیتنامه سردار هیچوقت از یادم نمیره؛ امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. اگر دشمن این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمدی (ص)
دیدگاه من به آمریکا همیشه انزجاری بوده و خواهد بود و بعد از شهادت سردار این حس تقویت شده و تا نابودی دشمنان، تمام تلاش خود را به هر نحوی خواهیم کرد و گوش به فرمان امام خامنهای فقید خواهیم بود.
الهام؛ 38 ساله، معلم، تهران
پرچم قرمز به نشانه انتقام سردار
خبر شهادت حاجقاسم رو همسرم به من داد، خواب بودم، گفت بیدار شو سردار رو شهید کردن، باور نکردم، گفتم گوشیمو بیار! بعد دیدم پیجهای اینستا یکی یکی خبر رو زدن؛ خبر سوم چهارم بودم، فیلم آهنگران رو گذاشته بود که در محضر آقا داشت برای شهدا میخوند و سردار هم بود، دیگه بغضم ترکید، خانوادهام بدون استثنا شدیداً ناراحت بودن و گریه میکردن، بعد از شنیدن خبر نتونستم خونه بمونم و رفتم مزار شهدا کنار مزار حاجحسین همدانی... مراسم همون شب تو همدان تو حسینیه امام رو هم شرکت کردم، همسرم امتحان داشت و نتونست بیاد، با دوستم رفتم.
برای تشییع سردار هم همسرم بهخاطر ایام امتحانات خیلی مرخصی گرفته بود و نمیتونست مرخصی بگیره، برای همین با دوستم رفتیم، بیشتر دوست داشتیم با بقیه رفقا همراه بشیم، خیلی بالا پایین کردیم، اما جور نشد و اینترنتی بلیت گرفتیم و ساعت چهار صبح راهی شدیم، ساعت هشت رسیدیم و بهخاطر مراسم اتوبوس خیلی دورتر از ترمینال ما رو پیاده کرد و چندینبار خط مترو و قطار رو تغییر دادیم.
از همون لحظه ورود به تهران ازدحام جمعیت شروع شد؛ چیزی که توی تشییع خیلی توجهم رو جلب کرد، حضور کسانی بود که ظاهراً شباهتی با تفکر حاجقاسم و راهش نداشتن، اما از ته دل اشک میریختن و من هیچوقت چنین جمعیتی رو ندیده بودم، جا برای نفس کشیدن هم نبود، ما خیلی با دانشگاه تهران فاصله داشتیم، اما از همونجا جمعیت قفل شده بود، یکی دو جا کم مونده بود تو جمعیت خفه بشیم و واقعاً ترسیدیم.
من قبلاً چندینبار تشییع شهدا رو شرکت کرده بودم، اما تشییع سردار با همه اونها فرق داشت و فضا خیلی خیلی سنگین بود و هرچه گریه میکردیم داغمون تسکین پیدا نمیکرد؛ من و دوستم دو تا پرچم قرمز داشتیم که به نشانه انتقام با خودمان برده بودیم و توی مراسم استفاده کردیم، کینهام به آمریکا بیشتر شده و به قول دوستان ما دیگه با آمریکا پدرکشتگی داریم.
از وصیتنامه سردار هم اون قسمت که نوشته مرا پاکیزه بپذیر، همیشه تو ذهنمه.
نصیبه؛ 30 ساله، ارشد معماری، همدان
هرکس هرچه داشت برای سردار به میدان آورده بود
صبح جمعه 13 دیماه با همسرم رفتیم مسجد سیدالشهدا دعای ندبه، تنها مسجدی که تو اراک بسیار فعال و پویا در زمینههای تربیتی، فرهنگی و اجتماعی برنامههای مختلفی رو با اساتید کشوری و مطرح اجرا میکنه.
اون روز سخنران حاجآقا رفیعی و مداح سیدمهدی میرداماد بود.
وقتی وارد مسجد شدیم، وارد قسمت زنانه شدم و دیدم حاجآقا رفیعی داره صحبت میکنه. معلوم بود ابتدای منبرش هست و تازه شروع کرده، ولی به طرز عجیبی همه چه خانمها و چه آقایان از پشت پرده داشتن با صدای بلند گریه میکردن و ضجه میزدن. من خیلی ترسیدم، نمیدونستم چی شده، مناسبت خاصی هم نداشت اون روز که بگم شهادتی چیزی بود!
با بهت نشستم، چند ثانیه گذشت، دیدم مردم خیلی دارن گریه میکنن و حاجآقا رفیعی هم با بغض حرف میزنه و همش از آمریکا میگه، از بغلدستیم پرسیدم چی شده؟ چرا همه اینجوری گریه میکنن؟ گفت سحر امروز حاجقاسم رو ترور کردن. شهید شده! دیگه نفهمیدم چی شد، منم مثل بقیه... تمام دعای ندبه همه گریه میکردیم، بعد از دعا تو ماشین، تو خونه پای تلویزیون همینطور... اونقدر بیقرار بودم که همسرم سعی میکرد منو آروم کنه. برای خواهرم همون صبح زود تو مسجد پیام فرستادم ولی باورش نشد، مدام سؤال میکرد، پیامک میداد، منم حال نداشتم جواب بدم، گفتم برو بزن زیرنویس شبکه خبر رو ببین...
من ساکن یکی از روستاهای اراک هستم و از شهر دوریم، بنابراین نتونستم تو راهپیمایی اون روز شرکت کنم، ولی دلم با همه اون جماعت بود؛ چند تا از مساجد اراک مجلس ختم و یادبود برگزار کردن، تو روستاها هم همینطور.
برای تشییع با خانواده به قم رفتیم؛ خیلی اذیت شدیم، جمعیت بسیار فشرده و وحشتناک بود، بهنحوی که ما حتی نتونستیم حرم بریم و نماز ظهر رو بیرون حرم تو پیادهرو کنار پارک خوندیم. بعد از نماز سیل جمعیت به سمت بلوار پیامبر اعظم (ص) رفت، واقعاً صحنه عجیبی بود، همه یا تکبیر میگفتن یا مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل.
خیلی معطل شدیم، از نماز ظهر تا بعد از نماز مغرب همه جمعیت منتظر سردار بودن، ولی خبری نشد، با این وصف اصلاً از جمعیت کم که نمیشد، لحظه به لحظه بیشتر هم میشد؛ البته مدیریت اون شرایط هم بسیار افتضاح بود! اتوبان حرم تا حرم مدنظر تشییع بود، اطراف تقریباً فضای بیابانی بود، ولی هیچ تدبیری برای پذیرایی از جمعیت تدارک ندیده بودن، حتی یک لیوان آب هم پیدا نمیشد!
برای نماز مغرب چند تا از خونههای اطراف بلوار که نزدیک حرم بودن و فاصلهشون از اتوبان کمتر بود، در خونههاشونو باز کرده بودن برای مردم تا بتونن برن سرویس، وضو بگیرن و نماز بخونن. واقعاً صحنههای زیبایی بود، مثل پیادهروی اربعین شده بود، هرچند من فقط شنیدم و ندیدم، انگار همه هرچی داشتن رو گذاشته بودن وسط برای سردار.
بالاخره یک ساعت بعد از نماز مغرب که خبری نشد، تصمیم گرفتیم برگردیم چون داشت دیر میشد، به ابتدای اتوبان که رسیدیم سردار و شهدای همراهشون رسیدن و ما همون ابتدای بلوار باهاشون همراه شدیم. حتی یک بلندگوی واحد در طی مسیر کار نکرده بودن که شعارهایی که مردم میدن یکدست و هماهنگ باشه و چند نفری بودن که وسط جمعیت فقط داد میزدن خانما اینطرف، آقایان اونطرف.
مردم خودشون دستهدسته بهصورت پراکنده شعار میدادن. تو جمعیت خیلی از دوستان و آشنایان و فامیل رو هم دیدیم که همگی یا مثل ما با ماشین شخصی اومده بودن و یا اتوبوس کرایه کرده بودن. اونجا فقط جمعیت و گریهها آدم رو مجذوب میکرد، انگار همه عزیزترین عضو خانوادهشون رو از دست داده بودن.
بعد شهادت سردار معتقدم که دیگه آمریکا باید نابود بشه و اثری ازش روی کره زمین نمونه؛ از وصیتنامه سردار هم قسمت اول آن که سردار عارفانه نوشته بودن، بینظیر و فوقالعاده زیبا بود و نشون میداد با وجود نقش نظامی و ظاهراً سختی که همه ازشون بهخاطر داشتن، ولی در درون بسیار عارفمسلک و شیدای خالق بودن؛ توصیه به مسئولین برام خیلی جالبتر بود و اون جاهایی که بسیار تأکیدشون روی حمایت از ولی فقیه و آقا بود.
با صحبتها و تأکیداتی که سردار روی مسئله ولی فقیه داشتن، به نظرم برای همه فصلالخطاب بود، خصوصاً اونهایی که سردار رو دوست داشتن، ولی دم از رابطه و مذاکره میزدن و فکر و مشیشون با آقا منافات داشت. اینجا باید اتفاقی میافتاد به نظرم و تغییراتی رو در بعضی ایجاد میکرد که نمیدونم کرد یا نه.
چقدر این روزا سخت میگذرد، چقدر زود شد یک سال...
مسعودی، 31 ساله، ارشد علوم قرآن و حدیث
شهادت حاجقاسم نشان داد ما راه درست را میرویم
روز شهادت سردار حالم خوب نبود و دیر بیدار شدم، وقتی همسرم باخبر شد، اومد منو بیدار کرد و بهم گفت بیدارشو دو تا خبر دارم، یکی خوب و یکی بد؛ فکر کردم داره شوخی میکنه تا بهم روحیه بده، ولی دیدم نه جدیه!
گفت حاجقاسم رو شهید کردن، عصبانی شدم گفتم داری شوخی میکنی؟ گفت نه همهجا خبر رو زدن، حضرت آقا هم پیام دادن. هنگ کرده بودم و عصبانی و ناراحت بودم، باورم نمیشد، گوشیمو گرفتم و تلویزیون رو روشن کردم تا مطمئن بشم؛ اون چیزی که فکر میکردم ممکن نیست دیگه حقیقت داشت، نه میتونستم گریه کنم و نه میتونستم بفهمم چی داره میشه.
معمولاً همسرم از من عاقلانهتر برخورد میکنه، ولی یادمه اون روز ایشونم از ظاهرش معلوم بود حرفی برای گفتن نداره.
راستش حاجقاسم رو اونطوری که باید بشناسم نمیشناختم، ولی اینو میدونستم که حضرت آقا تنها نیست و حاجقاسم هست که حضرت آقا رو خوشحال کنه، از اینکه دیگه نیست خیلی ناراحت شدم. حالوحوصله هیچ کاری رو نداشتم و فقط دنبال اخبار و اطلاعات بودم.
نزدیک ظهر متوجه شدیم که راهپیمایی هست و با وجود اینکه حالم خوب نبود، اما رفتیم راهپیمایی، تو راه هم عکس حاجقاسم و چند تا از شهدا که بهشون ارادت خاصی دارم رو گرفتیم تا روی کولهپشتیم بذارم، نمیدونم تو فارسی به این وسیله چی میگن، پشتش سنجاق داره تا روی کیف بزنی، از اونها روی کیفم زدم.
برای حاجقاسم اون روز مراسم برگزار کردن که من هم شرکت کردم؛ انگار همه ما یک نفر از خانواده خودمون رو از دست دادیم، یه شخص خیلی عزیز و دوستداشتنی. سخنران که روی منبر رفت، قبل از اینکه شروع کنه همه گریه میکردن، یه حس و حال عجیب و متفاوت که نمیدونم چطوری بیان کنم، ولی ما خارجیها هم خیلی از شنیدن این خبر ناراحت بودیم.
روز تشییع مدرسه آقا ایستگاه صلواتی داشتن، خیلی منتظر موندم که حاجقاسم رو بیارن و من باشم، ولی متأسفانه خیلی دیر شد و من نمیتونستم زیاد بیرون بمونم. جمعیت خیلی زیاد بودن، هر کی اونجا بود کار و زندگیشو رها کرده بود و به احترام حاجقاسم تو مراسم شرکت کرده بودن، حتی شده تا دیروقت تو خیابانها بودن، احساس کردم انگار یک خانواده خیلی خیلی بزرگ برای تسلیت گفتن به هم جمع شدیم... هرچند لازم نبود حرفها شنیده بشه و شخصاً به هم تسلیت بگیم، همون سکوت خیلی چیزها رو میرساند.
بعد هم در کلاسهای درس وصیتنامه حاجقاسم رو مطالعه میکردیم و مباحثه داشتیم؛ شهادت برای ما افتخاره، این رو فقط یک مسلمون میتونه درک کنه.
به نظرم آمریکا خیلی وقته که منفوره، اما بعد از این ماجرا منفورتر شده؛ من فقط اینو میدونم که آمریکا با این کار نشون داد چقدر ضعیفه و داره ضعیف میشه و ما داریم راه درست رو میریم.
زاهده؛ 32 ساله، اهل کشور تانزانیا، مقیم قم
خیلی از مردم پابرهنه آمده بودند
خبر شهادت رو با پیامک از طرف مامانم شنیدم و بعد اینترنت و تلویزیون؛ اول فکر میکردم شایعه است تا اینکه پیام حضرت آقا رو دیدم، البته بازم دوست داشتم فکر کنم تشابه اسمیه، همه تو بهت و شوک بودن و روز شهادت با خانوادهام دور هم جمع شدیم، فردا صبح هم بلیت قطار گرفتیم و برای تشیع با خانواده رفتیم مشهد.
صبح روز تشیع ساعت 11 رسیدیم مشهد و به میدان 15 خرداد رفتیم، نماز جماعت برگزار شد، اما بهخاطر مراسم تشییع اهواز، مراسم مشهد دیرتر شروع شد.
همه نوع تفکری رو تو مراسم تشییع میدیدم. شاید اون جمعیت همه همفکر نبودند، اما همه همدل و همدرد بودن. پدر شهید مدافع حرمی رو دیدم که عکس پسرش تو دستش بود و جوری غصه داشت و چشماش پُر از اشک بود که حس میکردم دوباره داره داغی به سنگینی داغ فرزندش رو تحمل میکنه. هوا خیلی سرد بود، مردم ساعتها منتظر بودن تا تشییع شروع بشه، اما کسی رو ندیدم که خسته و کلافه بشه و صبر نکنه تا شروع برنامه.
یه چیزی که خیلی برام عجیب بود اینکه مردم کفشهاشون رو جا گذاشته بودن! بعد از تشییع شهرداری کفشها رو چیده بود که مردم بیان ببرن. نمیدونم مردم تو اون سرما چطوری بدون کفش تا خونه رفته بودن! چون من که کفش پام بود پاهام از شدت سرما خشک شده بود.
از زندگی و وصیتنامه و منش و رفتار سردار برای خدا بودن و اخلاص بیشتر از همه توجهم رو جلب کرده و مرگ بر آمریکا، اما بیشتر از اون مرگ بر خائنین به وطن.
زینب؛ 30 ساله، همدان، کارشناس مهندسی مدیریت اجرایی
انگار پدرم شهید شده بود
خبر شهادت سردار رو از طریق شبکههای مجازی و تلویزیون شنیدم و بغض و گریه شدید داشتم، مادر و برادرم باور نمیکردن تا شبکه خبر بهصورت رسمی اعلام کرد. بعضی از اطرافیان من از این خبر خوشحال بودن که همین درد من رو صد برابر میکرد. چون به حاجقاسم علاقه داشتیم و حکم پدر رو برای ما داشتن، پایگاه محل و مسجد و سیاهپوش کردیم و تو هیئت مراسم گرفتیم.
بعد هم با دوستان در راهپیمایی شرکت کردیم و قسمت نشد تشییع سردار برم، چون نتونستم مرخصی بگیرم، البته درسته نتونستم در تشییع جنازه شرکت کنم، ولی دوستان و اقوام رفته بودن و ما در تلویزیون و فضای مجازی میدیدیم، انگار مراسم عاشورا بود و یک ایران عزادار بودیم، انگار که پدرمون شهید شده بود. اینکه سردار گفتن امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمدی؛ خیلی برام جالبه.
سعید؛ 19 ساله، دانشجوی معماری، همدان
شهید فخریزاده را هم بعد از حاجقاسم ترور کردند و ما فقط سکوت کردیم
وقتی خبر شهادت سردار رو شنیدم، مات و مبهوت به تلویزیون نگاه میکردم، باورم نمیشد، حس بدی بهم دست داد، انگار پشتم خالی شده، انگار کشورمون یه بلای بزرگ سرش اومده، سریع گوشیو گرفتم و به گروه دوستام پیام دادم، گفتم تلویزیون میگه حاجقاسم، همون حاجقاسم خودمونو میگه؟ باورم نمیشد میخواستم یکی بگه نه این حاجقاسم اون حاجقاسم نیست، ولی متأسفانه خودش بود.
زنگ زدم به همسرم، گفت فهمیدی چی شده؟ گفتم تازه شنیدم، گفت اصلاً باورکردنی نیست آمریکا همچین غلطی کرده، چطور تونسته این کارو بکنه.
دوستانم تا ساعتها شاید هم روزهای زیادی روحیهشون خیلی بد بود و انگار یک خیانت بزرگی شده که براشون قابل هضم نبود، همه توی فکر جنگ بودن! خانوادهم میگفتن به احتمال زیاد جنگ میشه، چون امکان نداره جوابشونو ندیم.
بعد از حاجقاسم هروقت بیرون میرفتیم همهجا پُر بود از عکس و یادبودش و هرکسی بهنوعی مجلس گرفته بود؛ مجالس کوچیک و بزرگ! همه دلشون میخواست آمریکا خفه بشه. از صحبتهای حاجقاسم اینکه گفته بود ما ملت شهادتیم، ما ملت امام حسینیم، به نظرم فوقالعاده است، فوقالعاده!
الآن هم از آمریکا بهشدت بدم میاد، احساس میکنم بهمون میخنده خصوصاً الآن که شهید فخریزاده رو هم با کمال پُررویی شهید کردن و ما فقط سکوت کردیم.
الهام؛ 32 ساله، کارشناس نرمافزار، تهران
واژه شلوغ برای روز تشییع به شوخی شبیه است... قیامت بود
صبح روز شهادت با گریه مامانم از خواب بیدار شدم. دیدم جلوی تلویزیون نشسته و گریه میکنه. خبر شهادت رو میشنیدم از تلویزیون، اما نمیخواستم باور کنم، هی از مامانم میپرسیدم چرا گریه میکنی؟ چی شده تا اینکه مامانم گفت حاجقاسم شهید شده و تلویزیون هم همون لحظه آیه «من المومنین رجال صدقوا...» رو پخش کرد، دیگه پذیرفتم... توی سرم زدم و نشستم گریه کردن. پدرم یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد، برادرم یه گوشه و خواهرم هم یه گوشه.
وقتی مطمئن شدم که دارم اسم حاجقاسم رومی شنوم و واقعاً شهید شده، اونقدر مستأصل شدم که بلند شدم دور اتاق دوییدم و نشستم زدم توی سرم! به یتیمیمون فکر میکردم.
بعد حاضر شدم رفتم راهپیمایی و همه اون مدت دوست داشتم یه نفر بگه اشتباه شده حاجقاسم رو نزدن.
برنامه تشییع رو پیگیری میکردم تا متوجه شدم که قم تشییع هست، چون رفتن به قم برام راحتتر بود، با خواهرم بلیت گرفتم برای قم؛ پول برای بلیت نداشتم، از یکی از دوستان پول قرض کردم، وقتی رفتیم ترمینال اون موقع تمام مسافرای ترمینال فقط قصد شرکت در تشییع داشتن، هم قم و هم تهران.
یک روز قبل تشییع قم بودم. جا و مکان برای استراحت نداشتیم، نمی دونستیم مصلای قم رو برای استراحت کسانی که میخوان برن تشییع باز گذاشتن. توی حرم موندیم و یکی از خادما که دید نمیشه توی حرم استراحت کرد، ما رو فرستاد به سمت زائرسرای حرم.
صبح روز تشییع اطراف حرم پُر از موکب بود، نذری میدادند. یکی از موکبها صدای نماز حضرت آقا بر پیکر حاجقاسم رو پخش میکرد. همه اونجا ایستاده بودند، لیوان چای به دستشون با گریههای آقا گریه میکردند. دستههای عزاداری راه افتاده بود. «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد» میخوندن و به سر میزدن. ساعت سه بعدازظهر قرار بود حاجقاسم رو بیارن اول بلوار پیامبر اعظم (ص) از حرم تا جمکران تشییع کنند. ما ساعت دو بعد از ظهر اول بلوار بودیم، خیلی شلوغ بود، اصلاً واژه شلوغ برای اون روز به کار بردن، خنده داره، قیامت بود. دستههای عزاداری، ملیتهای مختلف، تا جایی که یادمه پاکستانی، افغانی، عرب، هندی و غیره هرکسی از هر کشوری که حس یتیمی داشت و مقیم قم بود، اومده بود. ایرانیها با لهجهها و گویشهای مختلف هم جای خود، با طبل و سنج و علم و کتل، با نوحه و توی سر زدن. از ساعت دو سر پا بودیم تا هشت شب، پیکر شهدا بین جمعیت تهران مونده بود و خیلی دیر رسید، موقع نماز مغرب بود، هنوز شهید نیومده بود. هرکسی یه گوشه نماز رو به جماعت و فرادا خوند، سراسر بلوار پیامبر اعظم موکب بود و هرکسی یه جوری برا حاجقاسم عزاداری میکرد و بیکسی و یتیمیش رو نشون میداد. مردم همه روی زمین نشسته بودن و منتظر بودن، شنیده بودیم جلوی کاروان شهدا پرچمهای زردرنگ حشدالشعبی است، با هر پرچم زردی بلند میشدیم و میگفتیم شهید اومد. تا اینکه خبر دادند شهید رسیده و در حرم خانوم فاطمه معصومه طوافش میدن، همه بلند شدیم و منتظر بودیم تا از حرم برسن و اون قسمتی که ایستاده بودیم دقیقاً وسط بلوار پیامبر اعظم (ص) بود. تا شهید برسه دو ساعت طول کشید، پیکر شهدا بین جمعیت میموند، مداحی «خبر چه سنگینه خبر پُر از درده» نریمانی رو هم پخش میکردن، آتیش به قلبمون میزدن. از دور دیدیم پرچمهای زرد دارن نزدیک میشن، آقایی که مداحی میکرد و شعار میداد اعلام کرد که شهدا رسیدن، جمعیت عقب برن و راه رو باز کنن. فقط میتونم بگم جایی برای حرکت دست هم نبود، چه برسه قدم برداشتن. من اونجا خواهرمو گم کردم و اینقدر محو تابوت پدرمون بودم، فقط برام مهم بود که از شهدا جا نمونم. میدونستم خواهرم هم همین حالو داره و خودش میآد تا جمکران. توی جمعیت بودیم و حرکت میکردیم سمت جمکران که خواهرم هم اومد پیشم. هیچکس حال خودش نبود، همه فقط با پیکر شهید بودن براشون مهم بود، هم دلشون سوخته بود و هم یتیم شده بودن و هم شهادت میخواستن، هم نفرت از آمریکا براشون بیشتر و بیشتر شده بود، هم انتقام میخواستن. یادمه نزدیک فاطمیه بود، روضههای فاطمیه هم آتیش این داغ رو بیشتر میکرد. شعارها خیلی خوب بود، دوتایی که یادمه «نه سازش نه تسلیم نبرد با آمریکا/ ما حسینی هستیم انتقام میگیریم...
چیزی که برام خیلی جالب بود و کلی حسرت خوردم که دوربین نداشتم اون تصویر رو بگیرم این بود که ازدحام جمعیت بود، ازدحامی خارج از حد تصور، بعضی از مردم بالای دیوار و سکوها و ماشین و غیره ایستاده بودن و پیکر شهدا رو نگاه میکردن. ماشین حامل پیکر شهدا که اومد و رد شد، یه پاسدار با لباس پاسداری بین جمعیتی از مردم بالای یه ماشین سنگینی که ایستاده بودن تا شهدا رو ببینن، وقتی پیکر شهدا از مقابلش عبور کردن، احترام نظامی گذاشت و گریه میکرد.
از وصیتنامه حاجقاسم این برام خیلی جالبه که گفتن اصول یعنی ولی فقیه؛ خامنهای عزیز را عزیز جان خود بدانید.
الهام؛ 26 ساله، کارشناس الهیئت، همدان
از دیدن سیل جمعیت گاهی داغ حاجقاسم فراموشم میشد
صبح جمعه بیدار شده بودیم، ولی جزء معدود روزهایی بود که نه گوشی دست گرفته بودیم و نه تلویزیون رو روشن کرده بودیم. داشتیم با همسرم منزل رو نظافت میکردیم که پسردایی همسرم که دوست صمیمیشونه، تماس گرفت و خبر رو به ایشون داد.
از واکنش ایشون پشت تلفن که با بغض میپرسید کی؟ چطور؟ من فکر کردم حتماً اتفاقی برای اقوام افتاده، تند تند میپرسیدم کی؟ چی شده؟ قطع کرد و خبر رو گفت؛ دوتامون بغض کرده بودیم، باورمون نشد، من دوییدم سمت تلویزیون و همسرم سمت گوشی که از صحت خبر مطمئن بشیم. یه حس مشترک دل دوتامون رو از عمق میسوزوند و انگار یک عضو نزدیک خانوادمونه رو از دست دادیم. وقتی از صحت خبر مطمئن شدیم، دیگه آروم و قرار نداشتیم، نمیتونستیم خونه بمونیم. گفتیم بریم نماز جمعه، حداقل آدم با خواهر برادرهای دینیش همدرد باشه و اونا رو از نزدیک ببینه، شاید یکم داغش سبکتر شه، اصلاً باورمون بشه.
ساعت دهونیم یازده بود که از خونه دراومدیم، با اینکه تو مواقع عادی ده دقیقه تا یک ربع از خونه ما تا مصلا راه هست، اما اون روز از اتوبان یادگار امام هنوز به حکیم شرق نرسیده بودیم که ترافیک شروع شد و قدم به قدم هرچی جلوتر میرفتیم، ترافیک سنگینتر میشد، یکی از صحنهها و ترافیکهای زیبای زندگیم بود، مقصد همه یه جا بود، همه داشتن میترکیدن، همه همدرد بودیم، وقتی ماشینهای بغلی و جلو عقبی رو نگاه میکردی، میدیدی همه چشمای اشکبار و صدای مداحی ماشینها بلنده، همه مشکیپوش شده بودند و با یه درد مشترک به هم نگاه میکردیم، ترافیک خیلی شدید بود، ساعت 4 بود و ما همچنان در ترافیک اطراف مصلا، جوری که دیگه منتظر بودیم فقط به یک خروجی برسیم و بریم جایی رو پیدا کنیم که نمازمون قضا نشه.
لحظهشماری میکردیم برای روز تشییع، روز تشییع با همسرم و پسردایی ایشون قرار گذاشتیم زودتر بریم که تا اطراف انقلاب رو حداقل با ماشین بریم، ولی وقتی از خونه دراومدیم و توی خیابون پایین خونمون یکم که جلوتر رفتیم در کمال ناباوری دیدیم اگه همونجا پارک نکنیم، دیگه جای پارک گیرمون نمیاد. خیلی ناباورانه بود، مراسمهای زیادی رو توی تهران شرکت کرده بودم، این حجم از ماشین و این حجم از افراد ناباورانه بود. جمعیت هرجا میتونستن ماشینهاشون رو پارک میکردن و پیاده راه میافتادن تا حالا اینهمه جمعیت پیاده رو تو ستارخان ندیده بودم.
با اینکه خیابون تقریباً طولانیه و از صادقیه تا انقلاب پیاده راه زیادیه، ولی همه داشتن پیاده میرفتن، ما هم پیاده راهی شدیم، هرچی به انقلاب نزدیکتر میشدیم، از دیدن سیل جمعیت گاهی داغ حاجقاسم فراموشم میشد.
عزیزیان؛ 30 ساله، ارشد روانشناسی، تهران
حس عجیبی که تا حالا تجربه نکرده بودم، انگار دنیا به آخر رسیده...
روز جمعه صبح زود همسرم بهم پیام داد و متوجه شدم، چون همسرم سنندج بود و من خونه پدرم همدان بودم، خیلی ناراحت شدم، اصلاً باور نمیکردم؛ انگار پدر و حامی خودمو از دست دادم، حس عجیبی بود که تا حالا تجربه نکرده بودم، انگار دنیا به آخر رسیده. یادمه دوستام بهم پیام میدادن که حالا چی میشه؟ جنگ میشه؟ اکثراً ناراحت بودن و خب اولش همه متحد شده بودن، همه میگفتن حادثه ناجوانمردانه و تروریست، ولی وقتی هواپیمای اوکراینی توسط نیروهای خودی سقوط کرد، انگار ماجرا عوض شد، ناراحتی پشت ناراحتی.
از وصیتنامه سردار اون قسمتی که گفته بود آقای خامنهای مظلوم است و تنهاست رو یادمه و توی هر بحث و اتفاقی یاد اون قسمت وصیتنامه شهید میافتم.
عاطفه؛ 30 ساله، سنندج، کارشناس تربیت بدنی
انگار دیگه هیچ پشت و پناهی نداشتم...
خبر شهادت حاجقاسم رو توی توییتر دیدم؛ سر شیفت بودم، همینطوری گوشیمو باز کردم و دیدم یه خبرایی هست، اول گفتن شایعه است، من شایعهاش رو هم باورم نمیشد، اینقدر که این مرد کوه بود برای ما.
بعد رفتهرفته دیدم نه ایوای واقعیت داره، لحظهای که مطمئن شدم دیگه دست و پام یخ کرد، انگار دیگه هیچ پشت و پناهی نداشتم تا قبل از اون هرچی میشد میگفتیم مهم نیست ما حاجقاسم داریم، اما بعد از شهادت او پوچ شدم.
چون ایران نبودم، هیچ کدوم از مراسمها را نتونستم شرکت کنم، ولی از خبرگزاریها پیگیری میکردم، به مامانم زنگ زدم با مادربزرگم بودن، مادربزرگم گفت انگار بیپدر شدیم، خیلی سوختم خیلی.
ندا؛ 30 ساله، دانشجوی پزشکی، مقیم گرجستان
روز تشییع حرف همه یک چیز بود؛ حاجقاسم
صبح بعد از نماز توییترم رو باز کردم و تقریباً همه توییتر پُر شده بود از خبر شهادت حاجقاسم، لحظه اول فقط دنبال این بودم که مطمئن بشم تشابه اسمی نیست و همون حاجقاسم خودمونن! و بعد از اون در یه شوک عظیمی فرو رفتم و بلافاصله بعد از بیدار شدن پدرم با یک بغض شدید خبر رو به ایشون دادم، پدرم بعد از شنیدن خبر اول چندبار از من پرسیدن کدوم سلیمانی اشتباه نمیکنی؟! بعد که مطمئن شدن اولین جملهشون این بود که دیگه برای ایران هیچ خط قرمزی در زدن اسرائیل و آمریکا وجود نداره. تا ساعتها در کشاکش بغض و شوکم باقی مونده بودم و دائم خبرها و فیلم و صوتهای حاجقاسم رو دنبال میکردم تا حوالی ظهر.
روز تشییع صبح زود با مترو به سمت محل برگزاری مراسم تهران رفتم، اونقدر مصمم قدم برمیداشتم که انگار زیر قدمهای من، همه دشمنان له میشد. مترو غلغله بود و هرکس با هر تیپ و قیافهای که توی مترو بود، مهم نبود، اون روز همه مترو یه حرف بود؛ حرف حاجقاسم!
کسی نبود که بغض گلو و خشم چشم و حسرت تو صداش رو نشه فهمید! اون روز برخلاف روال همیشه مترو که غالب ظاهرها و چهرهها و صداها پُر از غرولند علیه صدر تا ذیل حکومت بود، از چشمای همه نفرت از آمریکا میبارید. همه از همین حکومتی که همیشه بهخاطر دشمنی با آمریکا تخطئهاش کرده بودن، انتظاری جز گرفتن تاوان از آمریکا نداشتن! و انگار به تاوانی جز نابودی آمریکا راضی نمیشدن! روز جالبی بود؛ کسایی که تا اون روز شاکی از حکومت بودن، اون روز حکومت رو وکیل مدافع خودشون میدونستن!
قبل از شروع سخنرانی زینب سلیمانی به وسطای خیابون فلسطین رسیدم و جمعیت در حدی بود که جلوتر نمیشد رفت، از همونجا به سخنرانی زینب حاجقاسم گوش کردم و با جمله جملهش احساس غرور کردم «میدانم، عموی عزیزم سیدحسن نصرالله انتقام پدرم را میگیرد...» بعد از سخنرانی نوبت به نماز میت به امامت حضرت آقا رسید. «اللهم انا لانعلم منه الا خیر» لحن بغضآلود آقا کافی بود تا همه اون جماعتی که خیلیاشون شاید با رهبری هیچ فصل مشترکی نداشتن، منفجر بشن! شدت انفجار بغض همه در حدی بود که سر نماز شونههای مردم میلرزید و من تو اون لحظه وسط اشکی که مثل رگبار پاییزی سیلآسا از چشمام سرازیر بود، یه لحظه به جمعیت نگاه کردم و حقیقتاً نگران بودم که غلیان احساس مردم موجب بهم خوردن نماز نشه!
میم، وصال؛ 27 ساله، دانشجوی دکترای اتم، تهران
گریههای من بیاختیار بود مثل درد ناشی از یک ضربه ناگهانی
من موقع شهادت سردار سلیمانی ایران نبودم، ژاپنیها هم بهخاطر کریسمس در تعطیلی 10 روزه بودن و من بهخاطر حجم بالای کار، آزمایشگاه بودم.
حوالی ساعت هفت صبح بود که پیامکی از پدرم دریافت کردم «شهادت سردار سرافزار اسلام حاجقاسم سلیمانی را تبریک و تسلیت میگویم».
شوکه شده بودم؛ تو فاز انکار بودم و فکر میکردم از این خبرهای ساختگی روزنامههاست که مثلاً تیتر میزنند «مهدی موعود آمد»!
توان تایپ کردن نداشتم برای پدرم ویس فرستادم که خبر دروغه؟ از همه کسانی که ایران بودند سؤال میکردم دروغه؟ وقتی مطمئن شدم همونجا کف آزمایشگاه روی زمین نشستم و یک ساعت گریه کردم.
این گریه کردن هم بیاختیار بود، مثل ضربههای سختی که وسط زمین بازی تو ورزش به آدم میخوره و میخوای بگی چیزی نیست، اما از شدت درد گریه میکنی. فشار روانی زیادی رو تحمل کردم، سه روز هم نتونستم کار کنم و تمام این مدت با خودم میگفتم مگه ما چقدر سردار رو میشناختیم؟ خیلی هم روی شخصیتشون مانور تبلیغاتی نمیدادن و فقط دورادور میدونستیم او هست و باور داشتیم لیاقت او شهادته.
ما شهدای زیادی دیدیم، اما واقعاً داغ شهادت حاجقاسم خیلی عجیب بود؛ حس خیلی متفاوت و بدتر از همهچیز اینکه غربت بودم و نمی تونستم هیچچیز رو از نزدیک ببینم.
خدا به هیچکس از دست دادن عزیز در غربت رو نشون نده؛ انگار در قفس هستی و به هیچچیز دسترسی نداری. وقتی فرد داغدیده در جایی باشه که عزاداری میکنن، گریه میکنه و همون جمع آدم رو سبک میکنه، اما من به هیچچیز توی کشور ژاپن دسترسی نداشتم؛ بهویژه اینکه نتونستم توی مراسم تشییع شرکت کنم و این موضوع هنوز هم منو آزار میده، چون روایت هست تشییع هر شهیدی شرکت کنی، شفاعتت میکنه و این دردآور بود که تشییع سردار سلیمانی رو از دست دادم و در این حماسه بینظیری که مردم خلق کردن، سهیم نبودم.
هرروز میرفتم سر کار، اما بعد این ماجرا سه روز تو شوک بودم و نمیتونستم کار کنم.
کسانی که رفتند تشییع و گریه و عزاداری کردن، شاید حال بهتری داشته باشن. من انگار عزیزی رو از دست دادم که نتونستم صورت اون رو ببینم و تا آخر عمر حسرت دارم.
همون ایام من یک پروژه داشتم و به مشکل بر خورده بودم، کار سنگین بود و جواب گرفتنم معادل دفاع دکترا بود، شنیده بودم که سردار گفته بود بعد از شهادت دستم بازتره، از همون روز به حاجقاسم توسل کردم، دقیقه 90 خدا کمک کرد و جوابی رو که باید میگرفتم و با اون زمان کم طبیعی نبود، گرفتم.
نکته بارز وصیتنامه سردار ولایتپذیری ایشون بود؛ واضح گفت که باید گوش به فرمان رهبری باشیم، چون خودش سرباز ولایت بود، به درجهای که باید میرسید، رسید. اگر ما بخوایم مکتب انقلاب و شعارهای انقلاب رو به مرحله ظهور عملی برسونیم، تجلی اون رو در حاجقاسم میبینیم.
اعتضادی؛ 31 ساله، دانشجوی دکترای بیوتکنولوژی پزشکی، ژاپن
ادامه خاطرات مردم از 13 دیماه 98 و شهادت سردار دلها حاجقاسم سلیمانی را میتوانید در سایت https://www.sepehrnewspaper.com بخوانید.
شناسه خبر 34645