وقتی به مادرم میگفتم امکان بودن شما در مناطق عملیاتی وجود ندارد، میگفت یعنی حتی روی من به عنوان یک کیسه خاک که سنگر شما باشم هم نمیتوانید حساب کنید؟
در روزگار ما هنوز نسلی زندگی میکنند که حرفهایشان برای جوانترها تازگی دارد. تازگی از جنس تعجب و حیرت که آن نسل چه چیزها را زندگی کردهاند و چه چیزهایی را به چشم دیدهاند.
عبدالکریم نعناکار؛ جانباز 70درصد دزفولی در سن 57سالگی از روزهای اوایل نوجوانی خود برای ما گفت. از روزی که به نیت رفتن به مدرسه از خانه بیرون آمد اما صدام روی سرخانهها بمب ریخت. از روزی که وقتی در 18سالگی هردوپایش را از دست داده بود؛ تنها نگرانیاش ناراحتی مادرش بود و از روزگاری که شریک زندگیاش را در همان روزهای اول جانبازی در بیمارستان ملاقات کرد.
به مناسبت روز جانباز پای حرفهای آقای نعناکار نشستیم تا یکبار دیگر قصه قهرمانهای همیشگی که سالها محدودیت ذرهای گله و شکایت از زبانشان جاری نکرده است، را با هم مرور کنیم.
چندساله بودید که برای اولین بار به جبهه اعزام شدید؟
سال 1359 وقتی صدام به ایران حمله کرد من 17ساله بودم. سال سوم دبیرستان را پشت گذاشته بودم. آن سال یعنی روز 31شهریور برای شروع سال تحصیلی جدید و سال آخر تحصیل در مدرسه، به مدرسه میرفتیم که جنگ آغاز شد. یکی از مناطقی که در همان روز مورد هجوم صدام گرفت پایگاه چهارم شکاری دزفول بود. بنده هم به دلیل اینکه متولد دزفول هستم و از ابتدای انقلاب هم در خدمت سپاه و به عنوان نیروی ذخیره فعالیت میکردم؛ آمادگی رزمی دیده بودم و به همین خاطر بلافاصله به مقر سپاه اعزام شدم. از آنجا ماموریت ما برای جنگ شروع شد. پس در واقع باید بگویم جنگ و حضور در جبهه برای من در 31شهریور 1359 یعنی همان روز اول جنگ و درحالی که 17سال تمام داشتم، شروع شد.
خانواده درباره به جبهه رفتن شما آن هم در آن سن وسال کم چه نظری داشتند؟
روزی که جنگ شروع شد و من از منزل اعزام شدم با خانواده و مادرم خداحافظی کردم. نزدیک دوماه اول اعزام نه من خبری از خانواده داشتم و نه آنها از من خبر داشتند. دوماه اول ماموریت ما استقرار ما در تیپ2 زرهی دزفول بود و کار ما در حقیقت بحث حراست از زاغههای مهمات و تامین و اعزام مهمات لازم به مناطق عملیاتی بود. البته در این 2ماه خود ما هم چندین بار به مناطق عملیاتی اعزام شدیم و برگشتیم.
فکر میکنم بعد از 2ماه اولین دیدار من و خانواده اتفاق افتاد. ما مهمات زیادی را از ازتش گرفته بودیم و به مسجدجامع دزفول آورده بودیم. برادر من جلو آمد و من را دید و خندید. به من گفت از دور با خودم گفتم این سربازکوچولو کیست که کلاهی که بر سرش گذاشته تا پایین چشمانش آمده و اسلحهاش هم، همقد خودش است.
منطقه فتحالمبین؛ قبل از عملیات
هفته بعد از این فرصتی پیش آمد که من برای دیدن مادرم به دزفول برگشتم و بعد از آن فعالیت من در آبادان شروع شد. به یاد دارم مرحوم مادرم از این موضوع و از اینکه ما برای کار و کمک به مناطق عملیاتی رفته بودیم خیلی راضی بود. خودش هم مرتب درخواست داشت که من را هم با خودتان به منطقه ببرید. میگفت آنجا حتما کاری از دست برمیآید. بگذارید بیایم بینید چه کاری میتوانم انجام بدهم و صحبتهایی از این دست. وقتی به مادرم میگفتم امکان بودن شما در مناطق عملیاتی وجود ندارد، میگفت یعنی حتی روی من به عنوان یک کیسه خاک که سنگر شما باشم هم نمیتوانید حساب کنید؟ من هم با ایشان در این زمینه شوخی میکردم. اما در واقع با رغبت و ذوق و دعای مادرم دوباره اعزام شدم و به منطقه رفتم.
وقتی به مادرم میگفتم امکان بودن شما در مناطق عملیاتی وجود ندارد، میگفت یعنی حتی روی من به عنوان یک کیسه خاک که سنگر شما باشم هم نمیتوانید حساب کنید؟
در چه عملیاتهایی شرکت داشتید و کجا مجروح شدید؟
دی ماه سال 1359 بود که ما عازم منطقه آبادان شدیم؛ درحالی که من 17ساله بودم فرماندهی گروهی 50نفره را به عهده داشتم. جانشین من هم یکی از دوستان به نام آقای محمدرضا چاییده بودند که بعدها فرمانده لشکر 7 ولیعصر(عج) شدند.
در آن اعزام توسط سردار رشید و حاج حسن باقری در باشگاه گلف اهواز توجیه شدیم. قرار بود از آنجا از طریق بندر امام(ره) هلیبرد بشویم و در آبادان و اروند فرود بیاییم و مستقر بشویم. در ماهشهر ما را هلیبرد نکردند و گفتند دستور مستقیم از بنیصدر داریم که بچههای سپاه را عازم جایی نکنیم. اصرار و التماس ما نتیجه نداد. من هم مجبور شدم بچهها را آماده کنم و از طریق لنج خودمان را به محل ماموریت و آبادان رساندیم.
از بندر امام(ره) تا آبادان در طریق جاده بیشتر از 45دقیقه فاصله نیست. اینکه ما مجبور بودیم با هلیبرد و یا لنج این مسیر را برویم این بود که جاده در دست عراقیها بود و امکان رفتن از طریق جاده وجود نداشت. با لنج این مسیر 45دقیقهای را 23ساعته طی کردیم. خاطرم هست که حتی در این مسیر هم ناخدا قصدهایی داشت و میخواست راه ما را به سمت عراقیها کج کند. ناخدا تصور میکرد ما عربی متوجه نمیشویم. اما یکی از بچهها از قصد و نیتش خبردار شد و ما با تهدید نارنجک او را وادار کردیم مسیر را به سمت آبادان تغییر بدهد و ما را به مقد برساند.
تقریبا تا اواخر آن سال برای شکستن حصر آبادان و حفاظت منطقه در بهمنشیر و آبادان بودیم. بعد از آن من به جبهه جنوب و رفتم و در 18سالگی فرماندهی یک محور را در دست داشتم. بعد از یکسال کار در منطقه برای عملیات «فتحالمبین» آماده میشدیم. در یکی از روزهای قبل از عملیات و در یک برنامه خنثیسازی مین، با دو گروه عازم محلهای مینگذاری شده بودیم.
در این خنثیسازی خواست خدا بر این بود که بر اثر انفجار مینهای اسرائیلی مجروح شدم. پای راست من از بالای زانو و پای چپ من از زیر زانو قطع شدند. من همانجا در میدان مین که افتادم متوجه این موضوع و اینکه پاهایم را از دست دادم، شدم.
اغراق نیست ولی همیشه آرزویم این بود که وقتی مجروح میشوم و یا لحظاتی قبل از شهادت هستم، کلام خدا را بر زبان داشته باشم. یادم میآید وقتی مین منفجر شد و به هوا پرتاب شدم در هوا صدای تکبیر گفتن خودم را شنیدم. وقتی به زمین خوردم، دوستم که در کنار من افتاده بود و او هم مجروح بود به من میگفت صدایت را پایین بیاور! خیلی نزدیک عراقیها هستیم. من هم آرام آرام «اللهاکبر» میگفتم و به او میگفتم اینطوری خوب است؟ (میخندد)
بیمارستان بهارلو تهران، بعد از مجروحیت
بعد بلند شدم، نگاه کردم و دیدم بله، هردوپایم قطع شده است. دوباره دراز کشیدم. بارها گفتهام که یکی از شیرینترین لحظات زندگی من همانجایی است که جای خالی پاهایم را نگاه کردم و حس کردم خدا به من نگاه میکند. بابت این نگاه سالهای سال است که شاکر خداوند هستم. این اتفاق در 11بهمن سال 1360و در منطقه صالح مشتت، قبل از عملیات فتحالمبین، افتاد.
بارها گفتهام که یکی از شیرینترین لحظات زندگی من همانجایی است که جای خالی پاهایم را نگاه کردم و حس کردم خدا به من نگاه میکند. بابت این نگاه سالهای سال است که شاکر خداوند هستم.
در این سالها جایی بوده که احساس کنید از محدودیت مجروحیت و درد و رنج آن خسته شدهاید؟
گفتم که واقعا نگاه خداوند را در زمان مجروحیت حس کردم. سلول به سلول بدن من به این معترف است که مجروحیت زیباترین لحظه زندگی من تاکنون بوده است. به خاطر همین حسی که خداوند در آن لحظه به من نگاه کرد، علیرغم همه محدودیتهایی که در این سالها داشتم و مشکلاتی که دیگران شاید یکی از هزاران آن را هم متوجه نباشند و نشوند، از مجروحیت خودم احساس ناراضایتی و پشیمانی نکردم. همه امیدم این است که خدا این حداقل را در آن دنیا از من بپذیرد.
چرا نسل جانبازان و رزمندگان جنگ انقدر روی معنویت جنگ تاکید دارند؟ جنگ اتفاق خوبی است، پس چهطور آن را با معنویت گره میزنید؟
بدون تردید جنگ چیز خوبی نیست. جنگ منفور است. نه اسلام جنگ را تایید میکند نه اخلاق و نه در اعتقادات بشری. جنگ معمولا برخواسته از زیادهخواهی یک گروه است. اما جنگی که اتفاق میافتد میتواند مقدمه یک صلح پایدار باشد. ما از هشت سالی که در ایران مقابل عراق جنگیدیم، به عنوان جنگ یاد نمیکنیم. ما میگوییم «دفاع مقدس» و اعتقاد داریم که هشت سال در نظام جمهوری اسلامی در برابر زیادهخواهی های دنیا از خودمان دفاع کردیم.
به دلایل متعدد این دفاع ما مقدس بود و در دفاع مقدس نگاه ما با نگاه جنگافروزی و آتشافروزی متفاوت است. این دفاع مبتنی بر اعتقاداتی است که برخواسته از دین و اعتقادات و قرآن و روایات اهل بیت(ع) است. وقتی اینها باشد شما به موضوعی به اسم عاشورا و تاریخی به نام کربلا وصل میشوید. به این تریب ما میبینیم که در رزم، رفتار و سکنات بچهها همیشه معنویت است. اصولا رزمندهها درسهای بزرگ زندگیشان در همان ایام رزمندگی و دفاع گرفتند.
حتی ما همیشه میگوییم آنهایی که به اوج این نقطه میرسیدند و شهید میشدند در واقع در کسب این معنویت گل ماجرا را از آن خود میکردند. در صحبت ما از معنویت جنگ، صحبت از آتشافروزی و سیاهی جنگ و کشتار نیست. وقتی با بچههای جنگ صحبت میکنیم بیشتر از آنکه درباره دلاوریها و فتوحات خود صحبت کنند، از دستاوردهای معنوی، اخلاقی و روحی خود صحبت میکنند.
اولین نفر سمت چپ آقای نعناکار به همراه جمعی از همرزمان
در خاطرات همسرتان آمده که ایشان نذر داشتند با یک جانباز ازدواج کنند و به همین خاطر خودشان برای ازدواج با شما پا پیش گذاشتند. این ماجرا از دید شما چهطور اتفاق افتاد؟
قبل از اینکه به این سوال پاسخ بدهم اجازه بدهید کمی به قبلتر بگردم. قبل از اینکه مجروح بشوم عمل جراحی اولیه من در بیمارستان نیروهوایی دزفول اتفاق افتاد. بعد از اینکه به هوش آمدم تنها نگرانی من از مجروحیت این بود که دل مادرم نگیرد و نشکند. گفته بودند امروز مادرت به ملاقات میآید و نگرانی من این بود که با وضعیت مجروحیت من چهطور برخورد خواهد کرد. خیلی از این بابت نگران بودم. دوست نداشتم گردغمی روی چهرهاش بنشیند.
یادم هست وقتی مادرم وارد اتاق شد به سبک عربها دست راستش را بالا برد و کل کشید. همینطور به سمت من میآمد و میخندید و میگفت: «پسرم اصلا ناراحت نشو، فکر کن از روز اولی که به دنیا آمدی همینطور بودهای. اصلا نگران نباش من کنارت هستم.» فکر میکنم بزرگترین امیدی که از نوع بشر در مجروحیتم داشتم از مادرم بود. این انرژی که مادرم آن زمان به من داد هنوز هم در روح من باقی است.
وقتی مادرم وارد اتاق شد به سبک عربها دست راستش را بالا برد و کل کشید. همینطور به سمت من میآمد و میخندید و میگفت: «پسرم اصلا ناراحت نشو، فکر کن از روز اولی که به دنیا آمدی همینطور بودهای.»
بعد از این عمل جراحی من به تهران و بیمارستان بهارلو اعزام شدم. در آنجا به قول کادر بیمارستان بدترین مجروحی بودم که تا آن زمان وارد بیمارستان شده بودم. آن زمان دهه فجر هم بود و به همین خاطر خیلیها برای سرزدن به اتاق من میآمدند. ولی من به خاطر اعتقاداتی که آن زمان داشتم دوست نداشتم هیچ پرستار خانمی بالای سر من بیاید و اجازه هم نمیدادم. معمولا کارهای پزشکی را هم پرستارهای مرد انجام میدادند. به خاطر تزریق زیاد دارو دستم کبود شده بود و مادرم برایم کیسه آب گرم روی دستم میگذاشت. یادم میآید یکی از پرستارهای خانم آمدند و یک کتری برقی برای مادرم آوردند تا برای تهیه کیسه آبگرم کمتر اذیت بشود. موقعی که داشتند کتری را به برق متصل میکردند، کتری منفجر شد و چشمهای این خانم پرستار آسیب سطحی دید و ما هم خیلی نگران حال ایشان بودیم که خدا را شکر به خیر هم گذشت.
از آن روز به بعد تنها خانم پرستاری که به اتاق من میآمد و با مادرم صحبت میکرد، خانمی بود که خداوند ایشان را به عنوان همسر به من عنایت کرد و اشنایی من با این خانم بزرگوار از همین جا رقم خورد. این آشنایی و ازدواج بزرگترین و بهترین هدیهای بود که بعد از مجروحیتم از خدا گرفتم.
ایشان نذر کرده بودند که با یک جانباز ازدواج کنند. از زمان شروع جنگ تا زمانی که ما با هم اشنا شدیم خودشان را در خدمت کمک به مجروحین جنگی در بیمارستان قرار داده بودند. البته نوع مجروحیت هم برای ایشان هم مهم بود. در واقع ایشان نذر کرده بودند که با جانبازی که بیشترین نیاز را به فرد دیگری داشته باشد ازدواج کنند. ما با هم اختلاف سنی دوسالهای هم داریم. یعنی ایشان دوسال از من بزرگتر هستند. اما این اختلاف سنی خدا را شکر هیچوقت مشکلی برای ما ایجاد نکرده است. ما همیشه نگاهمان در این زمینه به زندگی حضرت خدیجه(س) و پیامبر اسلام(س) بوده است.
همسرتان درطول زندگی مشترک با جانبازی شما چهطور برخورد کردند؟ پیش آمده که روزی اظهار خستگی کرده باشند؟
ایشان آگاهانه وارد این زندگی شدند و خودشان را وقف جانباز کردند. بیش از آنکه به زندگی ما عاشقانه نگاه بشود، به نظر من زندگی ما یک زندگی اعتقادی است. همسر بنده با اعتقاد وارد زندگی با یک جانباز شدند و همین اعتقاد به عشق بین ما تبدیل شد. عشقی که بر اثر اعتقاد به وجود بیاید به نظر من ناگسستنی است. به همین دلیل است که خود خانم تولمی از بابت زندگی با یک جانباز مشکلی نداشتند. البته بنده هم سعی میکنم ایشان را اذیت نکنیم و حتی در امورات خانه کمک حال هم باشم.
خیلی وقتها میشنوم که همسرم با خودشان زمزمه میکنند و میگویند این همان زندگی و همان چیزی است که آرزویش را داشتهای وخدا را شکر میکنند که به آرزویشان رسیدهاند.
نه اینکه این شکر به خاطر من باشد. بنده که پر از نقص هستم. شکر ایشان به این خاطر است که ایشان با اعتقادشان زندگی میکنند. همین اعتقاد ایشان را همیشه سرشار از انرژی میکند. در حدی که بسیاری از اطرافیان ما ذوق زندگی را از رفتارها و کنشهای ایشان میگیرند.
خیلی وقتها میشنوم که همسرم با خودشان زمزمه میکنند و میگویند این همان زندگی و همان چیزی است که آرزویش را داشتهای وخدا را شکر میکنند که به آرزویشان رسیدهاند. نه اینکه این شکر به خاطر من باشد. بنده که پر از نقص هستم. شکر ایشان به این خاطر است که ایشان با اعتقادشان زندگی میکنند.
این نحوه آشنایی و ازدواج با همسرتان را چقدر برای جوانهای امروزی توصیه میکنید؟
من داستان آشنایی خودم با همسرم را زیاد مطرح نمیکنم. چون شاید مطرح شدن آن از طرف من به عنوان یک مرد مناسب نباشد. اما همسر من با اصرار خیلی از دوستان و توصیه من در محافل بسیاری این موضوع را نقل کردهاند. این کار را به خاطر ترویج این سبک ازدواج بین جوانها انجام داده است و نظر من هم همین است.
نقل این حرفها به خاطر بالیدن به خود یا بهبه و چهچه از طرف دیگران نبوده است. صرفا به این خاطر بوده است که جوانها ببینید میشود برای خدا قدم برداشت و خدا به این خاطر در زندگی به آنها کمکهای زیادی خواهد کرد. زندگی که براساس اعتقادات شکل بگیرد به یک ریسمان متصل است که مرد و زن به آن چنگ زدهاند. این زندگی میتواند زندگی پایدارتری باشد چون محوریت آن براساس اعتقاد است.
هر زندگی گله و مشکل و ناراحتی دارد. دو سنگ هم اگر کنار هم باشند ممکن است گاهی به هم برخورد کنند. اما اعتقاد باعث میشود در مسیر این مشلات زن و مرد از هم متنفر نشوند، هربار یکی از طرفین گذاشت کند، کوتاه بیاید، مهربانی کند و زندگی به لطف خدا محکم و پابرجا بماند.
بخشهایی از مصاحبه خانم تولمی؛ همسر عبدالکریم نعناکار با خبرگزاری فارس در سال1397
فرزندان شما به خصوص در دوران کودکی چه احساس و رویکردی به جانبازی پدر داشتند؟ پیش آمده به خاطر واکنش منفی عدهای به جنگ و جانبازی از شما بپرسند چرا به جبهه رفتید و چرا جانباز هستید؟
ثمره ازدواج ما پسری است به نام محمدجعفر که دکترای حقوق بینالملل دارد و دختری است که کارشناس ارشد علوم تغذیه است. تلاش ما بر این بوده که زندگی ما یک زندگی صادقانه و مومنانه باشد. از معیار گرفتن مجروحیت و جانبازی در ارکان زندگی خودمان دوری کردیم و سعی کردیم عادی زندگی کنیم. به همین خاطر بچهها بسیار خوب با مجروحیت من برخورد کردند و حرف خودشان این است که گاهی اصلا فراموش میکنند، پدرشان جانباز است.
علیرغم دعوتهای بسیاری که برای من اتفاق میافتد، به یاد ندارم برای شرح مجروحیت و جانبازی خودم جایی رفته باشم و صحبتی کرده باشم. البته محافل زیادی رفتهام و سخنرانی داشتهام اما هیچکدام درباره خودم و با محوریت من نبوده است. به همین دلیل بچهها زیاد با فضایی که کسی بخواهد به آنها برای برخورداری از مزایای جانبازی پدر حرفی زده باشد، مواجه نشدهاند. فکر میکنم این مصاحبهای که با شما انجام میدهم، اولین مصاحبه به این معنا باشد. چون تصور میکنم که دیگر عمر چندانی از من باقی نمانده است و اشکالی ندارد که بعضی مباحث گفته بشود.
انشالله زنده باشید. اگر بخواهید یک خاطره بد و یک خاطره خوب از جانبازی خودتان تعریف کنید چه میگویید؟
اینها که عرض میکنم به والله اغراق نیست. «ما رایت الا جمیلا». از روزی که مجروح شدم تا به الان همه مشکلاتی که پیش روی من بوده است را زیبا دیدهام. همین مجروحیت بهترین خاطره زندگی من است. البته داستانهای زیادی در این مسیر برای انسان اتفاق میافتد اما من همیشه هم میگویم که بهترین زیباترین خاطره زندگی من مربوط به روزی است مجروح شدم.
بعد از جنگ چه فعالیتهایی انجام دادید؟
بعد از جنگ فعالیتهای من حول مسائل اقتصادی و خدمات و تولید بوده است. من سال 1370 کارشناسی خودم را از دانشگاه گیلان در حوزه مهندسی الکترونیک گرفتم و سال 1380 فارغالتحصیل رشته الهیات در مقطع کارشناسی ارشد شدم.
از همان سال 1370 فعالیتهایی از جمله مدیرعاملی مجتمع صنعتی ایثار دزفول شروع کردم و کارهای مدیرعاملی و معاونتی هم در این سالها داشتهام.
اگر به عقب برگردید و بدانید دوباره جانباز میشوید؛ باز هم همین مسیر را برای زندگیتان انتخاب میکنید؟
اگر به عقب برگردم سعی میکنم اشتباهاتم را کم کنم و یک گام از جانبازی فراتر بگذارم و تمام جانم را فدای نظام مقدس جمهوری اسلامی کنم. در این مسیر هیچ تقاوتی برای من نمیکند که شهید بشوم یا مجروحیتی بیشتر از این را تجربه کنم. خداوند انشاالله تا لحظه آخر ما را در این مسیر حفظ و نگهداری کند.
منبع: خبرگزاری فارس
شناسه خبر 38221