سپهرغرب، گروه خبر: جوانی نزد حضرت موسی (ع) میرود و میگوید: ای پیامبر خدا، زبان جانوران را به من تعلیم ده. باشد که از بانگ و آوای آنان، در تقویت دین و ایمان خود بهره گیرم؛ حضرت موسی (ع) به او میگوید: دست از این هوی و هوس بدار و حد خود شناس. جوان سادهلوح دست از این خواسته خطیر خود برنمیدارد و همچنان بر آن اصرار میورزد، حضرت موسی (ع) به درگاه الهی روی میکند و عرضه میدارد: خداوندا تو خود قضاوت فرما، اگر بدو زبان جانوران آموزم، چون ظرفیت و قابلیت آن را ندارد، تباه شود و اگر نیاموزم، نژند خاطر شود.
حق تعالی به موسی (ع) میفرماید: خواستهاش را اجابت کن. حضرت موسی (ع) بار دیگر از سر دلسوزی و عاقبتاندیشی بدو میفرماید: این سودای خام را از سرت بیرون کن و اسیر وسوسههای شیطانی مشو و خود را به تباهی میافکن. آن جوان میگوید: حالا که نمیخواهی زبان همه جانوران را به من آموزی، دست کم زبان خروس و سگ خانهام را به من بیاموز تا مقاصد آنان را دریابم.
حضرت موسی (ع) زبان آن دو جانور را بدو میآموزد. آن جوان خاماندیش از آغاز صبح در حیاط منزل خود میایستد تا دانش خود را امتحان کند. در این لحظه کنیز خانه تهمانده سفره طعام را در حیاط میتکاند و پاره نانی از آن بر زمین میافتد و خروس با چُستی و چالاکی برمیجهد و آن را از پیش سگ میرباید و میبرد؛ سگ از این عمل جسورانه خروس گِله میکند و آن را ستمی بر خود میشمرد. خروس به سگ اطمینان میدهد که ناراحت مباش که فردا اسب این مرد سقط خواهد شد و تو از لاشه آن شکمی سیر خواهی کرد. همین که آن مرد این خبر را از خروس میشنود، بیدرنگ اسب را میبرد و در بازار میفروشد تا از زیان مالی نجات یابد. فردای آن روز سگ میبیند که نه اسبی در کار است و نه لاشهای در میان. ازاینرو خروس را نکوهش میکند و او را دروغگو محسوب میدارد. خروس میگوید: بدان که فردا نیز قاطر این مرد سقط خواهد شد و لاشه آن نصیب شما سگان میشود. آن مرد همینکه این خبر را میشنود، مانند دفعه قبل قاطر را نیز میفروشد؛ باز فردا میرسد و نکوهشهای سگ تکرار میشود. خروس میگوید: ای سگ بدان که فردا نوبت مردن غلام این خانه است. او میمیرد و خویشان او مجلس عزا برپا میدارند و انواع طعامها میپزند و از تهمانده آن شکمی سیر خواهی کرد.
آن مرد تا این خبر را میشنود، فوراً غلام را نیز میفروشد و از زیان مرگ او میرهد. روز بعد سگ، خروس را میبیند و میگوید ای یاوهگو پس آنهمه وعدههای شیرین چه شد؟ خروس میگوید: من در پیشبینیهایم خطا نکردهام. اما اینک بدان که فردا خود این مرد جان خواهد سپرد و بازماندگانش مجلس عزا برپا میدارند و گاوی میکُشند و فقیران را اطعام میکنند و سگان نیز از آن خوان رنگین کامروا میشوند. وقتی که آن مرد خاماندیش این خبر را میشنود، شتابان به سرای حضرت موسی (ع) میرود و با التماس میگوید: ای بزرگوار به فریادم برس که فردا نیز اجل بر من فرو خواهد نشست. حضرت موسی (ع) بدو میگوید: نگفتم تو قابلیت فرا گرفتن زبان جانوران را نداری و شنیدن اسرار غیب را برنمیتابی. اینک بدان که تیر اجل از کمان مشیت خداوندی رها شده و فردا بر جان تو فرو خواهد نشست و هیچ چارهای از آن نیست. درحالی که اگر قضا و بلا به آن حیوان میخورد، جان تو از هلاکت نجات مییافت. اما طمع تو را به نابودی کشاند. اینک تنها کمک من به تو این است که از درگاه حق بخواهم که تو را با ایمان از سرای دنیا ببرد. حضرت حق، دعای موسی (ع) را اجابت میکند و آن مرد را با ایمان از دنیا میبرد.
شناسه خبر 46340