سپهرغرب، گروه اجتماعی: مدتها بود که شاید بهخاطر عجله زیادی که در رفت و آمد داشتم، این صحنه را ندیده بودم، اما با یک حساب سرانگشتی احساس کردم تعداد این کوچولوهای کارمند نسبت به دفعه قبل که چنین صحنهای نظر مرا به خود جلب کرد، بیشتر شده است. بهجای سوار تاکسی شدن، زیر پل و کنار یکی از ستونها ایستادم.
به مردمی که همه با عجله برای ساختن زندگیشان و بهدست آوردن نداشتههایشان میدویدند، نگاه کردم؛ درست مثل روزهای قبل خودم که چون فیلمی روی دور تند گذاشتهشده، در حرکت بودم و اصلاً به اطرافم دقت نمیکردم؛ تصمیم گرفتم یک ساعتی دکمه stop را بزنم و مثل یک تماشاگر به اطرافم نگاه کنم.
تعداد مادرهایی که آن وقت صبح با سختی فرزندشان را در آغوش گرفته بودند و در صف تاکسی و اتوبوس منتظر بودند، بیشتر از آنی بود که نظر مرا جلب نکند. چند مورد هم پدرانی را دیدم که یا کودکی در بغلشان بود و یا کودک دو، سهسالهای دست در دستشان مجبور بود پا به پای پدر بدود تا عقب نماند و کوله کوچک و چشمان خوابآلود کودک، مشخص میکرد در حال رفتن به مهد کودک، خانه هر روزهاش است.
مریم، خانم 28 سالهای که یک دختر هفتماهه دارد و طبق گفته خودش یک ماهی است به سر کار برگشته و حالا او و دخترش هر دو کارمند شدهاند، میگوید: مجبور شده مهد کودکی نزدیک اداره پیدا کند، جایی که عصرها تا ساعت پنج بچهها را نگه دارند؛ زیرا ساعت کاری اداره آنها تا پنج بعدازظهر است.
مریم میگوید: هر روز ساعت استراحت ظهر سری به دخترش دنیا میزند. چون تازه یک ماه است به مهد کودک میرود و هنوز کمی ناآرام است؛ البته به اعتقاد وی بچهها خیلی زود به دوری از مادر عادت میکنند و خودشان را با شرایط وفق میدهند. مریم که یک نقشهکش است، فکر میکرد خانمها تحصیل میکنند و شاغل میشوند و درست زمانی که باید برای ارتقای شغلیشان با تمام انرژی کار کنند، نباید بهخاطر داشتن فرزند از قافله عقب بمانند!
فاطمه، خانم 32 سالهای که او هم با فرزند شیرخوارش منتظر تاکسی است، در جواب من که علت برگشتنش به سر کار را میپرسم، با تعجب میگوید: چند سال بین مادر شدن و موفقیت اجتماعی دودل بودم که بالاخره تصمیم گرفتم خودم را از نعمت مادری محروم نکنم، اما وقتی فرزندم ششماهه شد، مثل همه خانمها به سر کار برگشتم؛ سخت است، اما با برنامهریزی میشود هم مادر بود و هم یک کارمند نمونه.
آن روز صبح در آن هوای سرد حرفهای زنان همنسل خودم مرا برد به سالها پیش و کلاس دانشکده روانشناسی و استادی که امیدوارم هر کجا هست، سالم و شاد باشد. خانم دکتری که از بعد از تولد نخستین فرزندش فقط هفتهای سهروز کار میکرد و برای همین ما همه میدانستیم با وجود سطح علمی بالا و مقالات چاپشده و ترجمههای بیشمار و یک رزومه کاری درخشان، فقط هفتهای سهبار ایشان را در دانشگاه میبینیم و به گفته خودش مابقی روزهای هفته را به عشقش میپرداخت.
طبق حرفهای او، مادری عشقش بود و استادی حرفه او؛ همیشه به دخترهای کلاس مادرانه میگفت: از علمتان استفاده کنید، برای زندگی اجتماعیتان برنامه داشته باشید، رشد شخصیتان را فراموش نکنید، اما زن بودنتان را فدای هیچیک از اینها نکنید، وگرنه افسرده و غمگین میشوید.
وقتی از فرزندش که در المپیاد مقامی کسب کرده بود و به گفته خودش خستگی تمام این سالها را از تنش بهدر برده بود، حرف میزد، چشمانش برقی میزد که گویا با تمام وجود خوشبخت است.
این روزها طرفداران حقوق زن، جملات قشنگی در مورد زن بودن میزنند؛ اما ما مادرهایمان را چگونه بهیاد داریم؟ نسل ما خیلی خوشبخت بود که بوی غذای خانگی وقتی از مدرسه میآمد، دلش را آب میانداخت. ما از فرزندانمان خیلی خوشبختتریم که کلاه و شال گردن بافته مادرمان را در فصل زمستان استفاده میکردیم، حالا مادرمان هیئتعلمی بود یا نبود!
نمیخواهم موضوع تکراری زنان شاغل باشند یا نه را مثل علم بهتر است یا ثروت مطرح کنم. زندگی مدرن با خود الزاماتی میآورد که گویا اجتنابناپذیر است، خیلی از زنان باید شاغل باشند و اصلاً حیف است از تواناییهای آنها استفاده نشود، اما اشتغال زنان و نحوه کار آنها باید با روحیات و نیازهای یک زن و خانوادهاش همخوانی داشته باشد.
من نگران فردا هستم. وقتی بچههایی که به مهد کودک سپردهایم، طبق گفته مریم خیلی زود به نبودنمان و دوری از ما عادت کنند؛ نگران روزیام که برای وفق دادن خودشان با شرایط زندگی، ما را به خانه سالمندان بسپارند.
من نگرانم که وقتی پیرشدیم، خانم دکتر و مهندس و هزار افتخار دیگر با ما باشد، اما شب یلدا فرزندان و نوههایی نباشند که صدای خندهشان چروک اطراف چشمانمان را معنا کند.
من نگران آنهایی هستم که حتی مادر شدن را برای بهدست آوردن خواستههایشان فدا میکنند و روزی دلشان برای فرزندانی که میتوانستند داشته باشند و ندارند، تنگ میشود. روزی که بازنشسته شدهاند و خیلی چیزها دارند، اما شبها موقع خواب صورت کودکی را رسم میکنند که میتوانست به آنها بگوید: مامان.
سوار تاکسی میشوم و به سمت محل کارم حرکت میکنم، با خودم فکر میکنم که میشود موفق بود و اما خانه را از وجود مادر خالی نکرد؛ میتوان فرزندانی داشت که به نبودنمان عادت نکنند.
*ندا داوودی
شناسه خبر 4810