سپهرغرب، گروه جوانی: «نمیخواهم فقط شغلی داشته باشم. میخواهم حرفهای داشته باشم تا هر روز خود را به چالش بکشم. شاید باهوشترین فرد جمع نباشم، اما تلاشم را خواهم کرد که سرسختترین عضو آن باشم» عبارتی که خواندید برشی از کتاب «سرسختی» نوشته آنجلا داک ورث است. میخواهیم بعد از چند روایت متفاوت به نکتهای خاص برسیم که شاید در زندگی شما هم اتفاق افتاده باشد.

«نمیخواهم فقط شغلی داشته باشم. میخواهم حرفهای داشته باشم تا هر روز خود را به چالش بکشم. شاید باهوشترین فرد جمع نباشم، اما تلاشم را خواهم کرد که سرسختترین عضو آن باشم» عبارتی که خواندید برشی از کتاب «سرسختی» نوشته آنجلا داک ورث است. میخواهیم بعد از چند روایت متفاوت به نکتهای خاص برسیم که شاید در زندگی شما هم اتفاق افتاده باشد.
روایت اول: او یک چهره زیبا و جذاب داشت
از همان بچگی چهره زیبا و گیرایی داشت. از همان بچگی هر وقت دنبال پدر یا مادرش به اداره و بانک میرفت، با نگاه نافذش چشم مخاطب را تسخیر میکرد و کارها طبق روال پیش میرفت. کمی بزرگتر که شد، در مدرسه دل معلمها را به دست میآورد. گاهی نمره بود و گاهی انتخاب نقش اول تئاترهای مدرسه. دیگران در ذهنشان نمیدانستند چرا او همیشه انتخاب اول آدمهاست. برای نمایش، سرود، مبصر شدن، ساقدوش عروس و داماد شدن و برای... هر چه بود، چهره زیبا برایش موهبتی بود که راهها را برایش باز میکرد و او بیش از حد روی این موهبت حساب باز کرده بود، ولی کمکم زیبایی معصومانه جایش را به جوش و آکنههای ریز و درشت داد و آفتابسوختگی و بلوغ جوانی چهرهاش را دگرگون کرد. دیگر کسی برای چهرهاش تره خرد نمیکرد و تبدیل شده بود به یک آدم معمولی که حالا هنر خاصی نداشت.
روایت دوم: او یک نابغه بود
زودتر از همه بچههای فامیل به حرف آمد. بلد بود تا 10 را به انگلیسی بشمارد و در چهار سالگی پایتخت 100کشور جهان را حفظ بود. کمکم متوجه نبوغش شدند و برای جهت بخشیدن به نبوغش، او را راهی این کلاس و آن کلاس کردند. هر کسی یک پیشنهاد میداد. یکی میگفت کلاسها را جهشی بخواند. یکی میگفت موسیقی یاد بگیرد که از درس خواندن زیاد دلزده نشود. یکی دیگر میگفت باید پروفسور یا دانشمند شود. او کودکی نکرد. مدام سرش در درس و کتاب بود و هر کسی از اقوام که میرسید، با هیجان چند سؤال علمی میپرسید. او نابغه بود، ولی یک نابغه خسته که نمیدانست از دنیا چه میخواهد. همه برایش تعیین تکلیف کرده بودند، ولی خودش تکلیفش را نمیدانست، حتی وقت نکرده بود دنبال خواستههایش برود، دنبال چیزها و کارهایی که دوست داشت تجربه کند، ولی درس خواندن و نبوغ زیاد، مجالش نداده بود. یک روز پاییزی دل از همه دنیا کند و به آغوش آرامش خیالی شیشه پناه برد. میخواست از ذهن دانا و پرآشوبش رها باشد. رفت سراغ شیشه و نبوغش را در همان نشئههای شبانه از دست داد. حالا او یک آدم معتاد نابغه است که برای نبوغ و تواناییاش تره خرد نمیکنند.
روایت سوم: او فرزند یک آدم مهم بود
خیلیها دوست داشتند جای او باشند. هر کجا میرفت کارش درست پیش میرفت. فرقی نمیکرد معلم باشد یا ناظم. مدیر باشد یا رئیس اداره و شرکت. هر کجا او را میدیدند به واسطه نفوذ پدرش که شخص مهمی بود، احترام میکردند. چیز زیادی نداشت جز مشتی اعتبار و آبرو که از همخون بودن پدر نصیبش شده بود. نه نیازی به درس خواندن زیاد داشت و نه دغدغه یافتن کار برای لقمهای نان. هر چه میخواست به سه شماره برایش مهیا بود، ولی داشتههای دنیا مال این دنیا هستند و یک روز تمام میشوند. پدر فوت کرد و کمی بعد از یادها رفت. حالا او باید خود واقعیاش میشد. چیزی برای بالیدن که نداشت! او جوانیاش را اشتباهی روی اعتبار پدر معامله کرده بود.
روایت آخر: او یک آدم سرسخت بود
ولی قهرمان این قصه روایتش با آن قبلیها فرق میکند. نه هوش بالایی دارد و نه خانواده سرشناسی که سبب موفقیتهایش شوند. نه پول که روی سنگ بگذارد و آبش کند و نه وصل به آدمی بوده که همیشه منجیاش باشد. او از اول یک آدم معمولی بود. فقط یک فرقی داشت و آن هم سماجت در خواستهها و اهدافش بود. او عاشق زندگی بود و برای آیندهاش نقشه و برنامههای زیادی داشت؛ رؤیاهایی که به ظاهر خندهدار میآمدند، ولی او به خودش قول تحقق بخشیدن به رؤیاهایش را داده بود.
راه سختی پیش رو داشت. باید میجنگید. با همه موانع ریز و درشت سر راهش میجنگید و پیروز میشد و پرچم آرزوهایش را بالا میگرفت. او فقط یک چیز در کوله زندگیاش داشت که آن هم فقط تلاش و پشتکار بود. کم نیاورد و جنگید. کم نیاورد و تلاش کرد. بدون ناامید شدن به پیش رفت و در مقابل همه انرژیهای منفی که قصد توقف مسیرش را داشتند کر بود و کور. او یک آدم معمولی بود با اراده و همت بالا که در راهش «نه» نمیآورد و تخت گاز تا قله خواستههایش میتاخت.
میخواهم هر روز خود را به چالش بکشم
خانم آنجلا داک ورث در پیشگفتار کتاب «سرسختی» مینویسد: «نوجوان که بودم، کلمه نابغه را خیلی شنیدم. همیشه پدرم بود که بحث را به این سمت میکشاند. دوست داشت بیهیچ مقدمهای بگوید: «میدانی؟ تو هیچ وقت نمیتوانی نابغه باشی!». این اظهار نظر ممکن بود هر زمانی گفته شود، سر میز شام، حین پیامهای بازرگانی یا وقتی روزنامه وال استریت ژورنال در دستش، روی مبل لم میداد.
یادم نمیآید چه پاسخی به او میدادم. شاید فقط وانمود میکردم که چیزی نشنیدهام. پدرم همیشه به نبوغ و استعداد فکر میکرد و برایش مهم بود که چه کسی بیشتر از دیگران این موهبت را دارد. او حتی به میزان نبوغ خودش هم اهمیت میداد و درباره هوش خانوادهاش هم همین قدر دغدغه داشت، البته تنها من مشکل او نبودم. از نظر پدرم، خواهر و برادرم هم نابغه نبودند. با معیارهای او ما هیچ کدام نبوغ انیشتین را نداشتیم. ظاهراً این موضوع برایش سرخوردگی بزرگی بود. پدرم نگران بود که آن مقدار از هوش باعث محدود شدن دستاوردهایمان در زندگی شود.
دو سال پیش برنده جایزه مک آرتور شدم که گاهی آن را جایزه نبوغ نیز مینامند. برای بردن این جایزه نیازی نیست خودتان اقدام کنید یا از دوستان و همکارانتان بخواهید سفارشتان را بکنند. در عوض، کمیتهای محرمانه شامل برترین افراد حوزه تخصصی شما انتخاب میکنند که چه کسی کارهای مهم و خلاقانهای انجام داده است. بعد از تماس غیرمنتظرهای که این خبر خوش را به من داد، نخستین واکنشم آمیزهای از قدردانی و شگفتزدگی بود. بعد هم به پدرم و اظهار نظرهای گاهوبیگاهش درباره تواناییهای هوشیام فکر کردم، البته او اشتباه نگفته بود، من این جایزه را به خاطر این نبرده بودم که از خیلی از همکارانِ روانشناسم باهوشتر بودم. در عوض او به سؤال نادرست «آیا او نابغه است؟» پاسخی درست داده بود؛ «نه نابغه نیست.»
صبح روزی که جایزه مک آرتور اعلام شد، به خانه پدرومادرم رفتم. آنها قبلاً خبر را شنیده بودند. اقوام هم پشت سر هم زنگ میزدند تا به من تبریک بگویند. سرانجام وقتی تلفن تمام شد، پدرم رو به من کرد و گفت: «به وجودت افتخار میکنم.»
میخواستم به او بگویم «پدر، تو که گفتی من نابغه نیستم. در این باره بحثی ندارم. تو افراد زیادی را میشناسی که از من باهوشترند، اما بگذار چیزی را به تو بگویم. میخواهم طوری بزرگ شوم که کارم را همان اندازه دوست داشته باشم که تو کارت را دوست داشتی. نمیخواهم فقط شغلی داشته باشم. میخواهم حرفهای داشته باشم تا هر روز خود را به چالش بکشم. شاید باهوشترین فرد جمع نباشم، اما تلاشم را خواهم کرد که سرسختترین عضو آن باشم.»
شناسه خبر 59576