سپهرغرب، گروه ریحانهآفرینش - طاهره ترابیمهوش: داستاننویس قصههای کودکانه همدانی چند سالی است که با گامهای محکم دل به دریای بیکران دفاع مقدس زده و چند صباحی است به نویسنده و محقق توانمند دفاع مقدس و تاریخ شفاهی این کهنه دیار بدل شده به طوری که واژه واژههای کتابهایش ذهن را به پرواز درآورده و با خود همراه میکند بیآنکه بدانی ساعتها غرق در جمله و کلمات میشوی. آری نویسندهای که دهها رتبه برتر ملی و بینالمللی بهویژه در بخش داستان کوتاه را از آن خود کرده و عضو خانه رمان حوزه هنری استان همدان است. این روزها همگان آن را با کتابی بنام «عشق هرگز نمیمیرد» میشناسند.
سپهرغرب، گروه - طاهره ترابی مهوش : بله درست است میخواهیم پای صحبت نویسنده پر کار و پرتلاش دیار الوند بنشینیم که در ادامه میخوانید:
به گفته مونا اسکندری روزهای کودکیاش از یکسو با ایدئولوژی انقلاب بنا به فضای خانواده همراه بوده و از سوی دیگر با تبوتاب جنگ، بمباران و آژیر قرمز و تلختر از همه از دست دادن دوست کودکیاش زیر آوارها.
وی دلیل علاقه به نگارش در حوزه ادبیات دفاع مقدس یا ایثار و شهادت را عقبه خانوادگی و حوادث کودکیاش میداند و میگوید: علاوه بر اینکه در هیاهوی جنگ متولد شدم خانوادهام حضور پررنگی در دفاع از وطن داشتند و در این حماسه ماندگار نقشآفرینی کردند، مادرم بهعنوان بانوی شاغل در اداره مالی و اداره پست استان عهدهدار شغلی سنگین بود که حتی مردان نیز بهسختی از پس آن برمیآمدند حالآنکه در آن دوران مجال کافی برای فعالیت اجتماعی برای زنان در کشور فراهم نبود، پس اگر بانویی عدهدار یک شغل میشد چشمان بسیاری کار او را رصد میکردند؛ با این تفاسیر همواره مادرم با پشتوانه پدر و همکاری او موفق عمل میکرد.
وی ادامه میدهد: جالبتر اینکه مادرم علاوه بر کارمند بودن، در فعالیتهای اجتماعی بسیاری نیز حضور داشت بهنحویکه تاکنون مشاور پنج استاندار در امور بانوان را در کارنامه خود دارد. همچنین در آن برهه زمانی در اسکان جنگزدهها، پذیرفتن مسئولیت تعاونی کارمندان استان، آموزش نظامی به بانوان کارمند و فعالیتهای فرهنگی پابهرکاب بود البته همانطور که پیشتر گفتم پدرم هم با تمام توان بدون هیچ چشمداشتی هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد، با این اوصاف قصه جنگ و جبهه در رگ و پیام از سالها قبل ریشه دوانده است.
این نویسنده همدانی میافزاید: شرایط ذکر شده میطلبید که مادرم ساعات زیادی را در خارج از منزل باشد و درعینحال تبعات فعالیت اجتماعی و سیاسی وی در زندگی ما مشهود بود بهنحویکه روزانه چندین جلسه در خانه برگزار کرده و چندین برگ روزنامه به خانه میرسید و ما نیز آنها را مطالعه میکردیم.
اسکندری از زندگی در یک خانه پرجمعیت 6 فرزندی سخن به میان میآورد و میگوید: در نظر بگیرید شرایط بمباران بود و مادر و پدر (رئیس اداره خدمات درمانی نیروهای مسلح) بنا به مسئولیت شغلی که داشتند در منزل نبودند پس ما دخترها علاوه بر تکالیف شخصی باید بچههای کوچکتر از خودمان را نیز مدیریت میکردیم؛ از معدود خانوادههایی بودیم که وقتی بمباران در همدان شدت گرفت بنا به اشتغال پدر و مادر شهر را ترک نکردیم.
وی از نظم و انضباط مثالزدنی مادرش میگوید و یادآور میشود: خوشبختانه عدم حضور مادرم در منزل منجر به بروز بینظمی در خانه نمیشد به طوری که تا پاسی از شب مادر بیدار میماند و لباس و کهنه بچهها را میشست و نهار فردا را میپخت به طوری که میتوانم بگویم مادرم طی 24 ساعت شبانهروز تنها دو ساعت میخوابید حالآنکه دقت نظر زیادی روی نحوه درس خواندن ما داشت و همزمان عضو اولیای مربیان مدرسه همه ما نیز بود.
وی خاطرنشان میکند: البته کمی که بزرگتر شدیم خواهر بزرگتر ما در مسئولیتپذیری ما نقش بزرگی داشت بهنحویکه وقتی مادر در منزل نبود نقش مدیر خانه را ایفا و تقسیم مسئولیت میکرد بهنحویکه حتی در نبود مادر میهمان دعوت کرده و تمام زیرساختهای لازم را فراهم میکردیم.
این بانوی جوان همدانی یادآوری میکند: داییهای بنده هم همگی در صحنه جبهه و جنگ حضور داشتند به طوری که دایی بزرگم، سردار جمشید ایمانی در سال 61، 9 روز پس از تولد من و در حالی که تنها 6 ماه از ازدواجش میگذشت به اسارت نیروهای بعث عراق درآمد، این اتفاق شوک بزرگی را به خانواده وارد کرد، دیگر داییهای بنده نیز طی سالهای جنگ تحمیلی چندین بار مجروح شدند.
اسکندری ادامه میدهد: ازآنجاکه خانواده مادرم داغ و کینهای عمیق بر دل منافقان گذاشته بودند، دائماً تهدید میشدند حتی موقع عروسی فرزندانشان آنها را تهدید به بمبگذاری و مادرم را تعقیب میکردند؛ بالأخره کینه چندین ساله خود را با ترور دایی سوم (محمود ایمانی) که دانشآموز بود به منصه ظهور میرسانند که البته باوجود مجروحیت شدید این ترور ناموفق بود.
وی با به تصویر کشیدن نحوه مواجهه مادربزرگش با مسئله ترور خاطرنشان میکند: وقتی خبر ترور دایی محمود را به مادربزرگم میدهند، سجده شکر به جا میآورد که این واکنش در آن برهه زمانی از سوی خطیب نماز جمعه مورد اشاره قرار میگیرد.
این بانوی جوان انقلابی میگوید: درواقع در نبود مادر و پدرم از پشتوانه گرمی به نام مادربزرگ برخوردار بودیم، وی دائمالوضو و فردی مقید بودند؛ وقتی ما میخواستیم در راهپیمایی و یا دعای کمیل شرکت کنیم با او همراه میشدیم، قبل از اینکه بخواهیم قدم از قدم برداریم به ما میگفت باید برای حضورتان در این مراسمها نیت کرده و بهصورت زبانی بگویید این کار را در راه رضای خدا انجام میدهید، من از همان سه یا چهارسالگی این را آموختم که باید هر کاری را در راه رضای خدا انجام دهم.
اسکندری از نخستین ساق دستهایی که مادربزرگش از اضافه پارچههای چادرنمازهایشان برایشان دوخته بود گفت و افزود: درواقع ما بچهها ایثار، صبر، عدالت، گذشت و تمام جلوههای زیبای انسانی را در روحیات و زندگی مادربزرگ دیده و آموختیم.
وی میافزاید: دراینبین خالههایی داشتم که هرکدام نمادی از فعالیت فرهنگی بودند و حتی هریک از آنها همسرانی را انتخاب کردند که رزمنده بودند به طوری که یکی از شوهرخالههای من با لباس رزم بر سر سفره عقد حاضر شد و یکی دیگر از شوهرخالههای من شهید خوشلفظ بود.
در ادامه این بانوی نویسنده موفق همدانی در بخش دیگری از سخنانش ذوق و قریحه پدرش را در پرورش ذهن خلاقش مؤثر میداند و میافزاید: پدرم نقش پررنگی در شکلگیری دنیای امروزم دارد بهویژه اینکه در دوران کودکی زمان فراغت ما با قصهپردازی و شاخ و برگ دادن به داستانهای تخیلی میگذشت.
اسکندری خاطرنشان میکند: مادر نیز ما را عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کرده و هر هفته ازآنجا کتاب میآوردیم ضمن اینکه هر وقت با پدر بیرون میرفتیم و از او خواهان خرید کتاب میشدیم، کمتر پیش میآمد مخالفت کند خودش هم هر شب برایمان قصه میگفت.
وی خاطرنشان میکند: پدرم استعداد خوبی در نویسندگی و هنر خطاطی داشت به طوری که فهرست مدرسه و روزنامه دیواریهای همه ما 6 فرزند را با خط خوشی که داشت مینوشت، حتی خاطرم هست به خواسته خواهرم پدر با وجود داشتن کسوت مدیریتی، سخنران مراسمهای مدرسه پروین را هماهنگ میکرد حتی رفتوآمد آنها را نیز خودش بر عهده میگرفت این امر بیانگر وقت و زمانی بود که پدرم صرف ما میکرد.
این بانوی جوان نویسنده خاطرنشان میکند: با این تفاسیر از روزهای کودکی و علاقه وافری که به نویسندگی داشتم به طوری که پیش از فراگرفتن خواندن و نوشتن، داستانهای مصور میکشیدم؛ در دوران درس و مدرسه هم لذتبخشترین ساعت، زنگ انشا بود. این روند ادامه داشت تا اینکه در دوران راهنمایی برای جشنواره دانشآموزی آموزش و پرورش شرکت کرده و برگزیده شدم و بهعنوان جایزه برایم یک دیس شیشهای فرستاده شد، همین منوال در دبیرستان نیز ادامه داشت، حتی برای حضور در جشنواره دانشجویی مطالبی را با اسم مستعار میفرستادم تا از چاپ مطالبم جلوگیری نشود البته در زمان دانشگاه نویسندگی را مجدانه پیگیری کردم و نخستین کتابم با عنوان «پنجرهای نزدیک سقف» در قالب یک مجموعه داستان توسط بنیاد حفظ آثار چاپ شد.
اسکندری خالصانه و بیتکلف از دوران کودکیاش سخن به میان آورده و میافزاید: بهمرور زمان، نوشتن جزئی از مونا شد، ابزاری که توسط آن آرام میشود و گویی احساسش، مقصودش و نقدش را در نوشتن جستوجو میکند.
وی با گریزی به بخش دیگری از زندگی شخصی یعنی ازدواجش میگوید: سال 82 با همسرم که آن زمان در مقطع کارشناسی ارشد تحصیل میکرد زندگی دانشجویی را آغاز کردم اما ازآنجاکه مادر همواره این مسئله را به ما آموخته بود که اولویت مادیات نیست، زندگیمان را بسیار آسان شروع کردیم.
وی از انجام کارهای فرهنگی در دانشگاه و پذیرفتن مسئولیت انجمن نخبگان دانشگاه آزاد اسلامی همدان نیز سخن به میان آورده و میافزاید: چند سال از ازدواج ما گذشت و همسرم هیئتعلمی دانشگاه بروجرد شد، مجبور به مهاجرت شدیم، من در آنجا مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدم، در پی تولد فرزندانم کمی از فضای نویسندگی فاصله گرفتم اما پس از مدتی کار را دوباره آغاز کرده و پویا در این زمینه کار را دنبال کردم.
این نویسنده پرکار در ادامه تصریح کرد: در سال 93 اقدام به نگارش کتاب «زنی از تبار الوند» کردم. کتابی که روایت مجاهدت و صبر بانوی همدانی مرضیه حدیدچی (طاهره دباغ) در دوران مبارزات انقلاب اسلامی را تا حدودی بیان میکند. البته در این کتاب که بهصورت خلاصه درباره زندگی این بانوی انقلابی نوشتهام درباره کودکی وی نوشته شده اما دوست داشتم به بخش خانواده نیز بیشتر بپردازم اما مجال آن فراهم نشد.
اسکندری نوشتن را بهترین رخداد زندگیاش میداند و یادآور میشود: قلم زدن قابل تأمل است و من از کودکی راه بیان احساساتم را در نوشتن یافتم بهنوعی که زندگی و راه زندگی برایم در نویسندگی خلاصه میشود.
وی ادامه میدهد: مسئله این است که کشور ما هشت سال دفاعی جانانه داشت پس جا دارد برای تبیین این دفاع مقدس صدها اثر فاخر اعم از فیلم و کتاب خلق کنیم و لحظاتی که راویان این حماسه بزرگ در کنار ما هستند را غنیمت بشماریم. ازآنجاییکه علی خوشلفظ شوهر خالهام بود پیش از شهادت مدام مرا ترغیب میکرد که این اسلحه زمین نماند؛ گویی نسخه نانوشتهای از یک وظیفهای خطیر بر گردن سنگینی میکرد.
وی از آغاز جرقهگونه نگارش کتاب «عشق هرگز نمیمیرد» در مراسم چهلم شهید خوشلفظ سخن به میان میآورد و میگوید: در مراسم این شهید بزرگوار، خانم سلگی همسر شهید حاج میرزا سلگی خاطرهای شنیدنی تعریف کرد، وی بارها از من خواسته بود نسبت به انعکاس خاطراتش در یک کتاب اقدام کنم اما من همواره از این فضا بنا به خطیر بودن کار حوزه دفاع مقدس خودداری میکردم اما در همان حین صدای شهید خوشلفظ در گوشم پیچید و با کنار هم قرار دادن نشانهها، عزم جزم کردم تا خاطرات خانم سلگی را به رشته تحریر درآورم.
این بانوی توانمند همدانی قصه چگونه نوشتن «عشق هرگز نمیمیرد» را اینگونه روایت میکند و میافزاید: از همان ابتدای کار، ساعتها با پروین سلگی صحبت میکردم، با خندههایش میخندیدم و با گریههایش اشک میریختم انگار جزئی از خاطراتش شده بودم، البته وی به لحاظ کسالت جسمی و عمل جراحی، تأخر و تقدم زمانی اتفاقات را به یاد نداشت و همین کار را بسیار دشوارتر کرده بود.
اسکندری یادآور میشود: بنابراین خاطرات او را درست مثل یک پازل پرحادثه و بهم ریخته در برابرم داشتم به همین دلیل برای نگارش، به تحقیق و پژوهش دست زدم به این معنا که در کنار ساعتها مصاحبه باید از دوستان و آشنایان هم اطلاعاتی را جمعآوری میکردم تا پازل اتفاقات بنا به زمانشان در بیان درست در کنار هم قرار گیرد.
وی میافزاید: جالبتر اینکه دقیقاً همزمان با آغاز نگارش این کتاب یعنی سال 1397، سلولهای سرطانی میهمان ناخوانده تن و جانم شدند و با پیشرفت بیماری تقریباً تمام بدنم را تسخیر کردند؛ از همین رو بدون معطلی درمان را آغاز کردم که البته ناگفته نماند احساسات عمیقی بین من و حاجآقا و حاجخانم شکل گرفته بود، بندگان خدا در دوره درمان با تماس تلفنی یا حضوری از حال و احوالم با خبر میشدند و مدام دست به دعا بودند و من نگران کار ناتمامم.
این نویسنده جوان و موفق همدانی از رویدادهای که در کنار نگارش این کتاب انفاق میافتد سخن به میان آورده و خاطرنشان میکند: با گسترش بیماری قوتی در بدنم نمانده بود، اما امانتی بزرگ بر دوشم سنگینی میکرد، به همین دلیل فوراً پس از پایان شیمیدرمانی کتاب را دست گرفتم ولی متأسفانه عوارض اقدامات درمانی حافظهام را دچار مشکل کرده بود و بسیاری از نکات را فراموش کرده بودم.
اسکندی میافزاید: احساس کردم مصاحبهها باید تکرار شود، این کار انجام شد از طرفی هم بهاتفاق پروین خانم و حاجمیرزا پژوهش پروژه را کلید زدیم و سفرهای زیادی به نهاوند داشتیم چراکه خانواده سلگی اهل نهاوند بودند و مدتزمان طولانی در همانجا زندگی کردهاند پس یکبهیک خانههایشان را سر زدیم. خاطرات خوبی زنده شد از سوی دیگر از شاهدان هم پرسوجو میکردم، تمام سعیام بر این بود خاطرات با اصالت ذکر شود، بنابراین تحقیقات بسیار غنی انجام شد.
وی ادامه میدهد: پس از تکمیل پژوهش فکر کردم روایت این کتاب را بیشازپیش مانا و بومی کنم بهاینترتیب از گویش لُری استفاده و برخی دیالوگها را به لری نهاوند تبدیل کردم؛ برای اطمینان از خوشخوان بودن کتاب، بالغ بر 20 نسخه از طرح اولیه آن را به نقاط مختلف حتی خارج از کشور ارسال کردم تا دوستانی که از گویش نهاوندی به دور بودند نظرشان را اعلام کنند.
این بانوی فرهیخته همدانی همچنان در ادامه با اشاره به روند چگونگی تألیف کتاب «عشق هرگز نمیمیرد» و برهههایی از عروج و افول آن یادآور میشود: خوشبختانه این مرحله هم با موفقیت و سربلندی طی شد و نقدهای لازم را به من رساندند اما به اینجای داستان که میرسیم، تراژدی واقعی هم چاشنی کار شده و نام داستان بیشتر جلوهگر میشود، رفتن حاج میرزا سلگی، همه معادلات را تغییر میدهد و فصل جدیدی از زندگی راوی را رقم میزند، فصلی که نمیشود در کتاب نادیده گرفت.
شناسه خبر 60167