شناسه خبر:75277
1402/8/9 12:09:19

سپهرغرب -گروه خبری:نویسنده‌ای که با او به واسطه داستان «قصه‌ عینکم» در کتاب درسی آشنا هستیم، می‌گفت: «من اصلاً نویسنده نیستم. گاهی از سر تفنن قلمی می‌زنم!»

کتاب‌های درسی گاه برای‌مان داستانی‌هایی داشت که با خواندن‌شان روده‌بر می‌شدیم؛ داستانی‌هایی مانند «کباب غاز» محمدعلی جمالزاده و «قصه عینکم» رسول پرویزی. پسری که با آب و تاب تمام قصه عینکی شدنش را می‌خواندیم و عینکی‌ها هم شاید با آن خیلی همذات‌پنداری کرده و توصیف زمانی که بار اول با عینک به دنیا نگاه می‌انداخت برایشان بسیار قابل درک بود. این قصه را رسول پرویزی در سال 1336، حدود 66 سال پیش در مجموعه «شلوارهای وصله‌دار» منتشر کرده بود.
روز هشتم آبان‌، چهل و ششمین سالروز درگذشت رسول پرویزی است؛ او در سال 1298 خورشیدی در تنگستان استان بوشهر به دنیا آمد و در آبان 1356 در 58 سالگی در شیراز درگذشت و در حافظیه به خاک سپرده شد.
 
تحصیلات ابتدایی خود را در شیراز به پایان رساند و تا سال سوم متوسطه در شیراز به تحصیل مشغول بود. در این اوقات با مشکلات زیادی روبه‌رو بود و از ادامه تحصیلات منصرف شد. پس از آن در مدرسه سعادت بوشهر به کتابداری و آموزگاری مشغول شد. در سال 1315 موفق به دریافت دیپلم ادبی شد و مجددا در بوشهر به کار دبیری پرداخت.
 
پس از چندی به تهران رفت و تا سال 1341 در شرکت‌های مختلف مشغول به کار بود. رسول پرویزی سیاستمدار و داستان‌نویس در دهه‌های 1320 و 1330 بود او نمایندگی حوزه انتخابیه دشتستان در مجلس شورای ملی و نمایندگی دوره هفتم مجلس سنا را در کارنامه خود دارد.
 
رسول پرویزی سال‌ها در مجلات قلم زده و در سال 1336 نخستین مجموعه داستان خود، «شلوارهای وصله‌دار» را منتشر کرد؛ این مجموعه معروف‌ترین و موفق‌ترین اثر اوست. این کتاب شامل 20 داستان کوتاه یا خاطره است که در قالب طنز، به زبان ادبی ـ محاوره‌ای و با سبکی ساده و شیوا به نگارش درآمده و عنوان کتاب هم از داستانی به همین نام انتخاب شده است.
 
دومین کتاب او، «لولی سرمست»، در سال 1346 منتشر شد که با استقبال زیادی نیز روبه‌رو شد. بعدها به علت تصدی مناصب حکومتی نوشتن را ادامه نداد.
 
پرویزی در سال‌های پایانی عمر خود، بینایی یکی از چشم‌هایش را از دست داد و از همان روزگار بود که نویسندگی را رها کرد.
 
***من اصلا نویسنده نیستم
 
منوچهر آتشی، شاعر و منتقد ادبی در شماره چهارم مجله بایا درباره همشهری‌اش، رسول پرویزی، می‌نویسد: «رسول پرویزی وقتی «شلوارهای وصله‌دار» را درآورد اوایل دهه‌ 20 بود و عرصه قصه‌نویسی تقریباً خالی. البته نیمای بزرگ و هدایت کارهای بزرگ‌شان را به بازار می‌دادند و جمال‌زاده پیشتاز - فقط پیشتاز - بود و داستان‌هایی مثل «فارسی شکر است» نقل مجالس بود و مثلاً می‌شد گفت که امثال پرویزی بیش‌تر نظر به جمالزاده داشتند. چون ساده و کم‌ژرفا می‌نوشت و پی‌گیری و گرته‌برداری از او آسان بود... به خاطر دارم که روزی در تهران در منزل پرویزی (که حالا دولتی شده بود و نماینده مجلس بود) با چوبک نشسته بودیم. آن روزها نظر خود من هم این بود که نثر پرویزی برای تنگسیر مناسب‌تر بوده و به‌علاوه بسیاری حواشی و ملحقات و پهلوان‌بازی‌های اضافی را هم ندارد. پرویزی در کمال فروتنی گفت که: این حرف‌ها را نزن جوان! من اصلاً نویسنده نیستم. گاهی از سر تفنن قلمی می‌زنم ولی چوبک نویسنده حرفه‌ای و کاملی است. تو باید قصه‌های دیگر چوبک را بخوانی تا معنای قصه‌نویسی جدید را بدانی.»
 
***نویسنده‌ای که روز به روز خلاقیتش را از دست داد
 
حسن میرعابدینی، پژوهشگر در کتاب «صد سال داستان‌نویسی ایران» درباره رسول پرویزی گفته است: «داستان‌های پرویزی به صورت مجموعه «شلوارهای وصله‌دار» (1336) منتشر شد؛ داستان‌هایی خاطره‌ای از نویسنده‌ای که می‌خواست «از قلم تیشه‌ای بسازد و اجتماعی را که در آن کودکان هم تأمین ندارند، بکوبد». اما چون هدف‌های سیاسی پوچ از کار درآمدند، برای گریز از ریا و یأسِ چیره بر زمانه، به جست‌وجوی صفای از دست‌رفته دوران کودکی برآمد؛ و به شیوه جمالزاده، ماجراهای ایام کودکی، فقر خانواده و تندخویی و زنبارگی پدر، و حقارت و ظلمت جاری در محیط مدرسه را با نثری ساده و شیرین و ذوقی سرگرم‌کننده بازگفت. قصه‌ها را پسرکی روایت می‌کند که از توصیف طنزآمیز وحشت روزهای مدرسه و چوب معلم و ناظم، به شرح تبعیض‌ها و ناامنی‌های اجتماعی می‌رسد. بهترین آن‌ها شرح ماجراهایی است که برای خودش اتفاق افتاده است، مثل «قصه عینکم» که به کتاب‌های درسی هم راه یافت، یا «شلوارهای وصله‌دار» که هجوی گزنده از مدرن کردن اجباری جامعه‌ای فقیر و گرفتار است: با اجرای قانون اتحاد شکل لباس مردان و کوتاه شدن سرداری‌ها به شکل کت، وصله شلوارها آشکار می‌شود و ماجراهایی شاد – غمگین پدید می‌آورد. یا «سه یار دبستانی» که وصفی از نخستین عشق سال‌های نوجوانی و روحیات جوانان رمانتیک و هجران‌طلبِ سال‌های قبل از شهریور 1320 است. نویسنده در این داستان‌ها موفق می‌شود حال و هوای یک دوره را به خواننده انتقال دهد. برخی از داستان‌های کتاب نیز شرح دیده‌ها و شنیده‌های راوی است، مثل «زارصفر» و «شیرمحمد» که هرکدام حکایت مردانگی و خشونت مردم تنگستان‌اند. پرویزی در آخرین داستان‌هایش به موعظه‌های اخلاقی می‌گرود و ذوق سرگرم‌کنندگی‌اش را از دست می‌دهد، مثل «درویش باباکوهی آرام مُرد» که جوانان سرگشته را به عرفان می‌خواند.
 
پرویزی این نقال شیرین‌سخن روز به روز قابلیت‌های اخلاقی و هنری خود را از دست می‌دهد و به توصیف عرصه‌های محدودتری از زندگی می‌پردازد. در داستان‌های «لولی سرمست» (1346) کم‌تر اثری از ذوق سرگرم‌کننده داستان‌های اولیه نویسنده دیده می‌شود. او در این کتاب بر از بین رفتن مظاهر گذشته شیراز عطرآگین، با حسرتی شیدایی نوحه‌سرایی می‌کند. ضعف مضمون و نثر در «لولی سرمست» نشان‌دهنده پایان دوره خلاق نویسندگی اوست.»
 
پرویزی نتوانست داستان کوتاه ممتازی بیافریند، اما داستان «شیرمحمد» (سخن 1332)، بازآفرینی زندگی و مبارزه تنگسیری که برای گرفتن حق خود به نبردی فردی با ایادی حکومت برمی‌خیزد، به عنوان زمینه‌ای برای آفرینش رمان «تنگسیر» به قلم صادق چوبک در ادبیات معاصر ایران قابل توجه است.»
 
***برشی از داستان معروف «قصه عینکم»
 
«قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه _خدا حفظش کند _ هر وقت برای من و برادرم لباس می‌خرید، ناله‌اش بلند بود. متلکی گفت که دو برادری مثل علم یزید می‌مانید، دراز دراز، می‌خواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید. در مقابل این قد دراز، چشمم سو نداشت و درست نمی‌دید بی‌آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم‌سوست، چون تابلو سیاه را نمی‌دیدم بی‌اراده در همه کلاس‌ها به طرف نیمکت ردیف اول می‌رفتم.
 
در خانــه هــم غالبا پای سفره ناهار یا شام بلند می‌شدم، چشمم نمی‌دید؛ پایم به لیوان آب‌خوری یا بشقاب یا کوزه آب می‌خورد، یا آب می‌ریخت یا ظرف می‌شکست. آن‌وقت بی‌آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه‌کورم و نمی‌بینم، خشمگین می‌شدند. پدرم بد و بیراه می‌گفت. مادرم شماتتم می‌کرد، می‌گفت: «به شتر افسارگسیخته می‌مانی؛ شلخته و هردم بیل و هپل و هپو هستی؛ جلو پایت را نگاه نمی‌کنی شاید چاه جلویت بود و در آن بیفتی.» بدبختانه خودم هم نمی‌دانستم که نیمه‌کورم، خیال می‌کردم همه مردم همین قدر می‌بینند! در دلم خودم را سرزنش می‌کردم که با احتیاط حرکت کن؛ این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت می‌خورد و رسوایی راه می‌افتد.»
 
در بخش دیگری از همین داستان آمده است: «یکی از این مهمانان پیرزن [ی] کازرونی بود. کارش نوحه‌سرایی برای زنان بود روضه می‌خواند. اتفاقا شیرین‌زبان و نقال هم بود. ما بچه‌ها خیلی او را دوست می‌داشتیم. چون با کسی رودربایستی نداشت، رک و راست هم بود و عینا عیب دیگران را پیش چشمشان می‌گفت، ننه خیلی او را دوست می‌داشت. خلاصه مهمان عزیزی بود، زادالمعاد و کتاب دعا و کتاب جودی و هر چه از این کتب تعزیه و مرثیه بود، همراه داشت. همه این کتاب‌ها را در یک بقچه می‌پیچید. یک عینک هم داشت؛ از آن عینک‌های بادامی‌شکل قدیم. البته عینک کهنه بود؛ به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود اما پیرزن کذا به جای دسته فرام، یک تکه سیم سمت راستش چسبانیده بود و یک نخ قند را می‌کشید و چند دور، دور گوش چپش می‌پیچید.
 
من تقلا کردم و روزی که پیرزن نبود، رفتم سر بقچه‌اش اولا کتاب‌هایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت عینک موصوف را از جعبه‌اش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن‌کجی کنم.
 
آه، هرگز فراموش نمی‌کنم. برای من لحظه عجیب و عظیمی بود؛ همین که عینک به چشم من رسید، ناگهان دنیا برایم تغییر کرد؛ همه چیز برایم عوض شد. یادم می‌آید که بعدازظهر یک روز پاییز بود. آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک‌تک می‌افتادند، من که‌ تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ درهم رفته چیزی نمی‌دیدم، ناگهان برگ‌ها را جداجدا دیدم.»
 
 

شناسه خبر 75277