بیماری نزد طبیبی رفت. طبیب نبضِ او را گرفت و به فراست دریافت که او دچار نوعی بیماری روانی شده است پس بدو سفارش کرد که برای علاج خود هرگز امیالت را سرکوب مکن. بلکه هر چه دلت میل کرد فوراََ آن را انجام بده. بیمار همینکه از مطب بیرون آمد هوس کرد که به کنار جویباری رود و در آنجا قدم زند. در حال قدم زدن بود که دید شخصی بر لب جوی آب نشسته و دست و روی خود را میشوید. چون گردن او پهن و صاف بود. بیمار میل کرد که پس گردنی جانانهای به او بزند. ابتدا خواست خویشتنداری کند. ولی یاد سفارش طبیب افتاد که گفته بود هر چه میل داری آن را عمل کن تا بهبود یابی. پس دست خود را بالا برد و محکم به پسِ گردنِ آن شخص کوبید بهطوریکه صدای عجیبی از آن بلند شد.
مضروب مثلِ ترقّه از جا پرید و ناسزاگویان خواست چند مشت به او بزند. ولی دید ضارب شخصی لاغر و مُردنی است. با خود گفت اگر مشتی به او بزنم ممکن است بمیرد و خونش به گردنم بیفتد. پس تصمیم گرفت او را نزد قاضی بَرَد. او را نزد قاضی برد و از او تقاضای کیفر مجرم کرد. وقتی قاضی شکایت آن شخص را شنید. نگاهی به ضارب انداخت و گفت: دستگاه قضا میانِ زندگان قضاوت میکند. ولی این شخص از بس لاغر و مُردنی است که باید جزو اموات به شمار آید. سپس قاضی رو به شاکی کرد و گفت: چقدر همراه داری؟ گفت: فقط شش دِرهم. قاضی گفت: سه درهم نزد خود نگه دار و سه درهم به این ضارب بده که شخصی محتاج است. شاکی از این حکم جفاکارانه خشمگین شد و با قاضی به مجادله پرداخت. آن دو گرم قیل و قال و کشمکش بودند که ضارب دوباره سفارش طبیب را به یاد آورد و نگاهش به پشتِ گردنِ قاضی افتاد و دید که پشت گردنِ قاضی برای سیلی خوردن مناسب تر از نفر قبلی است. پس دست خود را بالا برد و سیلی جانانه ای به جناب قاضی نواخت که از درد در تاب شد. شاکی تسخُرکنان گفت: هر کس برای دیگری چاه حفر کند خود نیز به درون آن میافتد. قاضی جواب داد به حکم قضا باید تن داد. بعلاوه گر چه حکم قضا ظاهراََ تلخ است ولی باطناََ موجب خرسندی شود و …
حکایت فوق از پُر نکته ترین حکایات مثنوی است. افادات و انتقالات مولانا در این حکایت اعجاب انگیز است. مثلاََ آنجا که طبیب نبض بیمار را میگیرد. مولانا گریزی میزند به شناخت حقیقت از طریق آثار و نشانه ها، و سپس بر اساس تداعی معانی نکاتی فراوان در بیان میآورد.
یا آنجا که بیمار سیلی محکمی به آن شخص میزند مولانا آن بیمار را به عنوان نمادی از شخصیت بیمار جامعه مطرح میکند و میگوید که مردم (البته در جوامع روان پَریش) عموماََ میل به آزار دیگران نشان میدهند و برای تخلیۀ روانی خود این و آن را میآزارند. و بعد از آن به نکته اخلاقی و مذهبی «جواب عمل» میپردازد و تأکید میکند که هر کس نتیجۀ اعمال خود را خواهد دید.
یا در آنجا که شخص سیلی خورده به جهت فرجام بینی تصمیم به انتقام نمی گیرد. به اهمیت عاقبت اندیشی میپردازد و میگوید که اگر چشمی فرجام بین داری اسیر افسونِ ساحرۀ دنیا مشو که عاقبتِ آن نگونبختی است. سپس مولانا به مناسبت بحث پیرامون وارونه بینیهای اهلِ دنیا حکایت «سلطان محمود و غلامِ هندو» را از مصیبتنامۀ عطار نیشابوری میآورد.
قاضی از شاکی میپرسد: حال که منشأ جهان، واحد است. پس این همه کثرت را چه سان میتوان توجیه کرد. مولانا این سؤال و مُعضل را از زبان قاضی طبق مشرب عرفانی خود با یک تمثیل پاسخ میدهد. بعد از آن شاکی میپرسد: مگر چه میشد که جهان همواره بر مدار لطف و خوشی میگشت و شُرور پدیدار نمیشد؟ مولانا در جواب این سؤال از زبان قاضی حکایت « درزی و تُرک » را میآورد و پاسخی مناسب بدو میدهد و به دنبال آن تمثیلی دیگر نقل میکند تا مطلب اخیر را بیشتر تبیین کند.
سرانجام شاکی سؤال میکند: چطور میشد که خداوند، بندگان را بدون ریاضت به منزل حقیقت میرساند و شَرِّ نَفس و شیطان را از آنان دور میداشت؟ مولانا از زبان قاضی جواب میدهد که ارتقا و کمالیابی بدون تضاد معنی ندارد. در این سؤال و جوابها، شاکی در کِسوت مُریدی مبتدی ظاهر شده و قاضی در کِسوت پیری راهدان.
شناسه خبر 46082